ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۴

یه سری ام هستن تا زخم زبون نزنن نمیتونن حرف بزنن

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۲

من فقط میتونم اونورو نگاه کنم که تو نفهمی اشک تو چشمام جمع شده 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۵

دختر هم اتاقی رفت 

حالا تنها هستم 

اگر در را قفل کنم ، رگ مچ دست چپم را درست بزنم تا پنج شش ساعت دیگر همه چیز تمام خواهد شد 

قبل از اینکه فردا بشود..

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۲۰

دیشب خواب دیدم پدر دوست صمیمیم با یکی از بچه های کلاس رابطه دارد 

هیچ چیز نتوانستم بگویم 

بعد انگار متوجه شدم دختر خودش را هم مورد مورد تعرض قرار میدهد 

یاد هست بغض خفه ام میکرد و زده بودم زیر گریه ولی حرفی نمیتوانستم بزنم 

فقط وقتی او را با پدرش راهی خانه میکردم دم گوش دوستم گفتم توروخدا به مامانت بگو و او گفت میگوید 

انقدر وحشتناک بود که همین حالا هم که دیگر میدانم کابوس بوده ترسش را در جانم حس میکنم 

خواب بود اما عمیقا وحشتناک چیزی که برایم عجیب بود این بود که سکوت کردم 

اعتراضی نمیتوانستم بکنم جلوی چیزی را نمیتوانستم بگیرم انگار ناتوان از هر کاری بودم و این چقدر برایم سنگین بود 

فقط یادم هیت بارها در خواب در ذهنم صحنه هایی که دیدم مرور میکردم تا در دادگاه به عنوان شاهد بگویم من شاهد همچین صحنه های دلخراش و کشنده ای بودم 

چقدر سخت بود حتی فکر کردن به ان در خواب انگار در خواب دوست داشتم همه چیز دروغ باشد 

حالا چطور انقدر راحت مینشینند روی جایگاه قضاوت و کسی که تجربه تجاوز تعرض مورد ازار و اذیت قرار گرفته را میبندند به توپ حرف های از بین برنده شان که مقصر خود تویی اگر نرفته بودی فلان جا اگر فلان چیز را نخورده بودی اگر فلان اعتماد را به فلان کس نمیکردی اگر حرف میزدی درباره اش و هزار اگر و اما و ولی و شایدی که روح او را هزاران بار میکشد 

چطور انقدر راحت قاتل روح یک جسم میشوند 

هر موجود دیگری هر موجوذچد دیگری جز انسان احساسات را درک میکند محبت را هم نوع را درد را ازار را 

چطور انقدر راحت عذاب میدهند

با اینکه تحت هیچ شرایطی هیچ شرایطی مقصر کسی که مورد تعرض قرار گرفته است نیست نیست نیست باز هم میگویم نیست 

انقدر راحت قضاوت نکنیم 

اصلا قضاوت نکنیم حتی در شخصی ترین مسائلمان 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۳۱

پاییز با اینکه همیشه برای من نشانه هایی از تناقض و چندگانگیم بوده اما همیشه دلبری کرده 

من همیشه دلم از هوای ابری میگیرد اما عاشق اینم افتاب نباشد و روی برگ های رنگارنگش راه بروم 

یا مثلا از سرما متنفرم اما عاشق اینم باد پاییز لابلای موهایم برود 

مثلا باران باریدن واقعا تمام غصه های عالم را در قلبم اوار میکند اما من عاشق نگاه کردن به بارانم 

 

 

کمی سبک ترم 

پاییز امسال ف ق دارد کمی 

بخاطر اتفاق ها دیدن ها و تغییرات 

 

و تارا صلاحی دیوانه میخواند ..‌

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۶

همین دیگه

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۶

امروز به عنوان حسن ختام خریدهای چند سال ایندم چند تا لاک خریدم 

منی که حالم با خرید خوب میشد با این قیمتا دیگه بخوامم دلم نمیاد هزینه اضافی بذارم رو دست خونوادم

دیگه هرچی دارم باید سفت بچسبم 

دیگه خیلی عددا و رقما خاطره شد 

ازینجا به بعد که دلار بیستو شیش هزار تومنم رد کرد فقط باید برا زنده موندن زندگی کرد 

اره منی که تا حالا هزار تومنم خودم خرج خودمو ندادم دارم فشار این هزینه هارو حس میکنم 

فقط آهوافسوس به حال اونایی که ملیون ملیون هزینه داروهاشونه و خرج بیمارستانشونو هزار تا دردو مرض دیگه که درمونش چیزی جز پول نیست 

حالا هی دم از چرتو پرت پول خوشبختی نمیاره بزنید ببینم به کجا میرسید 

اتفاقا پول همه چی میاره همه چی 

چون تو وقتی تو کف قضیه موندی چیزایی مث عشق و محبت برات هیچ معنایی نداره 

راستی نرخ دندونپزشکی دستتون هست ؟

فقط اینکه متاسفم برای همه چی 

همه چی 

همه چی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۵

امشب شب دلگیری بود 

با اینکه درس هایم ثبت شد 

وقت خالی پیدا کردم 

و هفته دیگر او را میبینم 

اما دلگیر بود 

با اینکه میدانم ادم دلخوشی های کوچکش را هیچ کجای جاده جا نمیگذارد 

اما مدتهاست من خودم را جایی میان دلتنگی و مهربانی و نمیدانم هایم جا گذاشته ام 

کنار بکشم ؟ پا پس بکشم ؟ نه من که ادم ماندن بودم 

اما مترسک هم روزی با کلاغ ها دوست میشود .

دلگرفتگی مزمن 

کلمه های بی سروته 

من و دلخوشی آغوش 

او و سکوت عمیقش 

دیگر مدتی میشود حرف هارا در عمق چشم هایش جستجو میکنم 

مدتهاست 

مدتهاست که نگاهم را میدوزم به چشمانش 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۳۸