ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

ساحلیمو پوشیدم 

با حوصله نشستم کتابامو مرتب کردم 

به جوونه های درخت توت جلوی پنجره چشم دوختم 

عکسارو با گیره درس کردم چسبوندم به دیوار 

سیب زمینی و هویج و تخم مرغ رو گاز داره میپزه 

من زنده موندم 

شاید اونقدر مهم بنظر نرسه اما دختر قصه داشت جدی جدی میمرد 

هیچوخ یادم نمیره دیشب داشتم تو تب میسوختمو خودم خودمو پاشویه میکردمو اشک میریختم 

نمیتونستم از جام تکون بخورم اما با تمام دردش مجبور بودم کارامو خودم انجام بدم 

این همه اومدم از خوبیای تنها زندگی کردن گفتم اینارم داره 

واقعا داشتم آرزو میکردم بمیرم ولی تموم ش 

دیگه درد نکشم

من زنده موندم ! 

پسر من هنوز زنده ام 

و این برام واقعا معجزست 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۳

من مراقبشم 

نگرانش میشم 

دلتنگش میشم 

دلم میخوادش 

هیچوخ دلم نمیخواست تو رابطه مامان داستان باشم 

تو رابطه دانشگام من مامان بودم 

اون همه چیو میسپرد به من همه چی 

شاید برای همین ازش زده شدمو دیگه دلم نخواستش 

اشتباهش دقیقا همین بود 

عملا من باید جمش میکردم 

همه جا هواشو داشته باشم 

حتی توی انتخاب واحد 

برای همین از وقتی سرد شدمو گفتم دیگه نمیخوام رید 

من هفت ترمه تموم کردم اون هشتشو خبر ندارم تموم کرده یا نه 

من آدم منضبطی بودم

سخت گیرم 

ذهنم مریضه تو این چیزا 

هی خود خوری میکنم 

نمیتونم اورتینکینگمو اونجوری که باید هندل کنم 

من احتیاج دارم مراقبت دو طرفه باشه 

نیاز دارم سنگینی همه چی رو من نباشه 

رابطه از نظر من انتخاب پر مسئولیتیه 

اصلا ازدواج به معنی مسئولیت نیست برام 

دوست دارم تا هستم تا هر جا میتونم باشم 

حسرت نخورم 

اینا همه رو گفتم که بگم وقتی یه پسر بهت میگه تو شبیه رلم نیستی خانوممی واقعا برا خر کردن ممکنه نباشه 

میخوام بگم اره من قبول دارم فرق میکنه 

بسته به تجربه آدمها از رابطه های قبلشون 

برا همین من یه بار وقتی داشتم تعریف میکردم خیانت رو به چه طرز شوک آوری تجربه کردم ناخودآگاه گریم گرف 

با اینکه مدتها ازش گذشته و بارها تلاش کردم بتونم از پس پذیرشش بربیام 

اینکه محبت رو حس کنی 

و آروم آروم دلبسته کسی بشه قشنگه 

و به مراتب ممکنه سختی های خیلی بیشتری رو داشته باشه 

من از بودن تو رابطه های قبلیم هیچوخ پشیمون نشدم

هیچوخ نگفتم کاش نبودم 

نمیدونم چرا نمیدونم درس بود یا نبود 

اما تارای الان خیلی چیزهارو خیلی عمیق تر حس و درک میکنه 

برام اتفاق های عجیبی افتاده 

شاید باور نکردنی 

شاید خیلی خیلی دور از انتظار 

ولی خب تجربه بالاپایینا عین عین زندگیه 

دوست دارم ادامه بدم 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۰

دلم برا وقتایی که تو دفترم مینوشتم تنگ شده 

امروز لانگم آف شد و اونقدر کار داشتم که نفهمیدم کی شب شد 

کارای بانکی 

کارای خونه 

اما تغییر دکوراسیون اتاق حالمو خوب کرد :) 

آبگرمکنم درس شد 

زندگی مستقل خیلی میچسبه 

برای همتون آرزو میکنم بتونید تجربش کنید و مهم تر ازون از پسش بربیاید 

تو زندگی موازی من شیرینی پزم و احتمالا اونقدر کارم خوب هست که بتونم لبخند آدمهارو ببینم 

دیروز با زهرا رفتم خرید عین ماماناییه که یه مشت بچه تو سری خور بار میارن که همش میترسن همش میگه ایمکارو نکن زشته اون حذفو نزن 

فلان جا نرو الان میگن داهاتی ایم و من به تخممه 

واقعا خوشحالم خونوادم همیشه گذاشتن کاری که دوس دارم بکنم و جوری که هستم باشم و خودمم نذاشتم کسی جلومو بگیره 

واقعا بقیه مهم نیستن نه خودشون نه فکراشون نه حرفاشون 

هیچیشون واقعا 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۹

یه بار باهات میرم فرودگاه و به آغوش کشیدن آدمهارو به نظاره میشینم 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۱۵

لمس کبودی های تنت ..

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۴۹

شاید من دقیقا همونیم که باید یواشکی دوسش داشته باشی 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۱

میتونم همزمان به هزااارتا چیز فکر کنم 

چیزی که الان خیلی دلم میخواد سادگیه 

خلوت بودن 

هیچ پیچیدگی ای گوسه ذهنم ساخته نشه 

دقیقا برای همینه که ساکت شدم 

دوست دارم برم یه جای دور بکر آروم ساکت 

بدون جمعیت 

دوست دارم یه مدت از مدرنیته و همه وصله پینه هاش هیچی مطلقا هیچی نشنوم 

دلم میخواد یه تایم طولانی به هیچی فکر نکنم 

انگار که هیچ آینده ای وجود نداره 

انگار که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته انگار که اصن هیچی نباید بشه 

هیچی وجود نداره 

هیچی بخاطرم نمیاد 

اونقدر محبت قلمبه شد گوشه دلم که گذاشتمش کنار درخت توت تو حیاط که ریشه کنه و بالا بره و میوه بده 

نمیدونم چرا 

ولی دلم یه تایم طولانی چشم بسته راه رفتن میخواد که هیچی از مسیر نبینم 

اصن ندونم کجا قراره برم 

نمیدونمم چرا 

این حجم از فشار و استرس و سگ دو زدنو بدو بدو واقعا برای چی 

نمیدونم 

مهم هم که هست حقیقتا اما خب گمونم از پسش بربیام 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۴

زندگی تو ایران ؟ 

شخمی 

تخمی 

واقعا خارج از تحمل و توان یه آدم معمولیه 

واقعا دارم تمام تلاشم رو میکنم 

که فقط و فقط دووم بیارم و ادامه بدم 

خستم ؟ 

اره با اینکه به خودم قول دادم هر اتفاقی افتاد نگم 

دووم نمیارم ؟ 

نمیدونم 

میخوام که طاقت بیارم 

دوست دارم که بتونم 

خیلی چیزارو دیگه حس نمیکنم 

اونقدر ساکت شدم که چند هفتست تا مجبور نشدم صحبت نکردم 

دلم یه تایم طولانی مرخصی میخواد 

دلم واقعا برا به هیچی فکر نکردن تنگ شده 

من خیلی دارم نمیتونم دیگه 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۷

مث حس ریختن دلم وقتی بدون تیشرت دیدمت

  • ۱ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۵۳

الان دو هفتست که بعد از هفت ماه بی وقفه لانگ آف دارم بیسچار آف کار میکنم و از پسش برومدم 

زهرا میگه آب شدی لاغر نشدی منظورش اینه بهتر شدی 

من خیلی چیزای مضرو از رژیم غذاییم حذف کردم 

میلم سمت چیزای مضر نمیره تقریبا

راضیم ؟ 

اوهوم اگه یکم از تنبلی روزای آفم بکاهم 

بودن بین آدما حالا کمتر داره اذیتم میکنه 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۵۳