ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ادامه دادن های مداوم

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

من مراقبشم 

نگرانش میشم 

دلتنگش میشم 

دلم میخوادش 

هیچوخ دلم نمیخواست تو رابطه مامان داستان باشم 

تو رابطه دانشگام من مامان بودم 

اون همه چیو میسپرد به من همه چی 

شاید برای همین ازش زده شدمو دیگه دلم نخواستش 

اشتباهش دقیقا همین بود 

عملا من باید جمش میکردم 

همه جا هواشو داشته باشم 

حتی توی انتخاب واحد 

برای همین از وقتی سرد شدمو گفتم دیگه نمیخوام رید 

من هفت ترمه تموم کردم اون هشتشو خبر ندارم تموم کرده یا نه 

من آدم منضبطی بودم

سخت گیرم 

ذهنم مریضه تو این چیزا 

هی خود خوری میکنم 

نمیتونم اورتینکینگمو اونجوری که باید هندل کنم 

من احتیاج دارم مراقبت دو طرفه باشه 

نیاز دارم سنگینی همه چی رو من نباشه 

رابطه از نظر من انتخاب پر مسئولیتیه 

اصلا ازدواج به معنی مسئولیت نیست برام 

دوست دارم تا هستم تا هر جا میتونم باشم 

حسرت نخورم 

اینا همه رو گفتم که بگم وقتی یه پسر بهت میگه تو شبیه رلم نیستی خانوممی واقعا برا خر کردن ممکنه نباشه 

میخوام بگم اره من قبول دارم فرق میکنه 

بسته به تجربه آدمها از رابطه های قبلشون 

برا همین من یه بار وقتی داشتم تعریف میکردم خیانت رو به چه طرز شوک آوری تجربه کردم ناخودآگاه گریم گرف 

با اینکه مدتها ازش گذشته و بارها تلاش کردم بتونم از پس پذیرشش بربیام 

اینکه محبت رو حس کنی 

و آروم آروم دلبسته کسی بشه قشنگه 

و به مراتب ممکنه سختی های خیلی بیشتری رو داشته باشه 

من از بودن تو رابطه های قبلیم هیچوخ پشیمون نشدم

هیچوخ نگفتم کاش نبودم 

نمیدونم چرا نمیدونم درس بود یا نبود 

اما تارای الان خیلی چیزهارو خیلی عمیق تر حس و درک میکنه 

برام اتفاق های عجیبی افتاده 

شاید باور نکردنی 

شاید خیلی خیلی دور از انتظار 

ولی خب تجربه بالاپایینا عین عین زندگیه 

دوست دارم ادامه بدم 

  • ۰۱/۱۲/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">