ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

من بارها تو دلم اعتراف کردم که نیاز به محبت دیدن دارم 

اره یه جورایی شبیه عقده شده تو دلم 

از بس ندیدم از بس حس نکردم از بس برام دور و دست نیافتنی بوده 

میدونی ادم یه جایی خسته میشه از اینکه برای بقیه بشه همونی که خودش میخواست ولی پیدا نمیکرد حس نمیکرد نمیدید 

ادم یه جایی دیگه خسته میشه از یه طرفه کشیدن همممه چی 

میدونی من هیچ جای زندگیم شبیه بقیه نبودم 

شبیه بقیه بودن برام از فحش حس بدتری داره 

شبیه بقیه بودن برام عین مردن تو اوج زنده بودنه

شبیه بقیه بودن برام ینی نباشم بقیه هستن و در جریان هستی که من همیشه ترجیحم انتخاب نبودنمه 

تا الانشم سخت تونستم با این خودم بودنی که شبیه بقیه نیست ادامه بدم 

نمیدونم قراره چی بشه 

باید ادمارو با بقیه هاشون رها کنم 

دیگه خسته تر ازاونیم که بشینم و چشم بدوزم به ادما

اینبار بجای کمرنگ کردن خودم تا مرز محو و نامرئی شدن همه آدما و بقیه هاشونو محو میکنم

اینجای زندگی دیگه برام داره مهم میشه ادمای بی رنگ و محو چطور خودشونو با مداد رنگیاشون رنگ میکنن تا بتونم ببینمشون 

چقدر زیبا نقاشی کردن روی تن روحشونو بلدن 

اره من دیگه اونی نیستم که بی پروا پا پیش بذارم و پیشنهاد قدم زدن رو برگای زردونارنجی برگای خشک رو زمینو بدم 

من دیگه ساکت میمونم تا برای شنیدن صدام خوندن کلمه هام و چشم دوختن به نگاهم ، خواستنی وجود داشته باشه که حسش کنم ..‌

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰

حالم از پریود شدن بهم میخوره 

ازش متنفرم 

اینکه هر ماه مجبور باشی خالی شدن بدنتو تحمل کنی 

اینکه هر ماه حس کنی تو وجودت یکی داره شکمتو چنگ میزنه 

از شدت درد نتونی رو پاهات وایسی 

حس کنی مهره های کمرتو دارن از هم جدا میکنن 

و سردرد امونت نده 

و هیچ ورزش و جوشونده و دم کرده و نبات و گرمی و قرص و کوفتوزهرمار دیگه ای نتونه ارومت کنه

ته ته ته ته مزخرف بودنو بی عدالتی محضه 

واقعا دلیلش نمیتونه منو توجیه کنه 

واقعا نمیفهمم یا باید با pms درگیر باشیم یا با دردرش یا با خونریزیش و نهایتا با نبودنش 

و از همه بدتر از همشون بدتر اون جوشای بیخودی که صورتمون میزنه 

اخه این دیگه چه باگ مسخره ایه 

واقعا نمیفهممش 

و همش مجبورم تحملش کنم 

اونم دقیقا روزی که باید بشینم سه تا جزوه یه درس سه واحدی با یه استادی که فکر میکنه کنکوره ارشده بخونم

خیلی مسخرست 

خیلی 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۲

دختر قصه برا بقیه نداشته های خودش شد تا نشون بده ببین دنیا شبیه منم داره 

دختر قصه از ته دلش دوست داشت

دختر قصه دلش میخواست موهاشو ناز کنی بذاری کنار صورتش

دلش میخواست با پشت دست راستت گونه خیس سمت چپشو لمس کنه 

 

 

 

دختر قصه میخواست آخر شب تو بغلت مچاله بشه ..

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۴

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۸

حس میکنم این اهنگ توی عمق وجودم رخنه میکنه هر بار که گوشش میدم و هر بار که  چشمام رو میبندم بهش فکر میکنم حس گم شدن دارم توی یه دنیای خیلی غریبه و بزرگ انگار نامرئیم انگار هیچکس منو نمیبینه منو نمیشناسه و منو درک نمیکنه انگار اونقدر کوچیکم اونقدر محو شبیه مه اول صبح جاده 
انگار خودم فقط میدونم که قراره هیچ اتفاقی نیفته 
انگار بند شدن دلمو فقط خودم حس میکنم 
انگار فقط من میفهممش 
درسته خیلی سختی کشیدم 
خیلی بغضا قورت دادم 
رد خیلی اشکا رو لبم موند 
درسته جدا شدنا سنگین برام تموم شد 
اما تونستم رها کنم 
فقط بخاطر خودم
خود خود من بودی 
من با رها کردن تو در حقیقت خودم رو از بند رها کردم 
خودم رو رها کردم 
چون نمیدونی من عاشق خودم توی وجود تو شدم 
چون تو تیکه های گمشده منی که پیدا شدی و من عاشقانه دوستت داشتم 
رهات میکنم 
شبیه قاصدک نزدیک پاییز که ارزوتو میدی دستشو میسپاریش به باد هوای ابری و گرفته عصر اخرای شهریور 
میبینی اولین باری که تعریفت کردم گفتم شبیه هوای ملس دم صبح اخرای شهریوری 
حالا بعد چند سال برام شدی اون قاصدکی که ارزو میکنم قلبم اروم باشه و قلبمو ارزومو میسپارم دستت و میسپارمت دست باد تا رها بری و تجربه کنی و پرواز کنی و امیدوارم از ته دل بخندی 
برام بخندی 
برای من 
برای دل من 
درست شبیه امید وسط این اهنگ که منو امیدوار میکنه و هل میده سمت ادامه دادن
من برات مینویسم اما تو هیچکدومو نمیخونی شبیه فرود اخرای این اهنگ 
ولی منو نگاه کن 
من هنوز دوستت دارم
هنوز کلی دوستت دارم حتی اگه نباشی مثل همیشه بگی مرسی 
منم مرسی 
منم خیلی مرسی 
منم خیلی خیلی تورو مرسی 
مراقب قلب من سمت چپ قفسه سینت باش 
مراقب نفسای من با بالاپایین شدن قفسه سینت باش 
راستی من هیچوقت سرمو نذاشتم رو قلبت 
راستی من هیچوقت خال سمت چپ گردنتو نبوسیدم 
راستی من هیچوقت صدای نفساتو وقتی خوابی هارمونی نکردم تو دلم 
فقط اون یه باری که سمت چپ صورتمو بوسیدی صدای بوسیدنتو به یاد دارم و بارها فشار لب هات وقتی لب هام بین لب هات بود رو به خاطر اوردم 
تو خود منی 
برای من خود منی 
اره بهت تا حالا نگفتم اما من عاشقت شدم ‌...
اعتراف میکنم که عاشقانه عاشقت شدم 
خیلی عاشقانه تر از چیزی که انتظارشو داشتم

دوست داشتنی ترین دوست ترین داشتنی داشتنی ترین دوست من ..

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۲

فکر کنم همه چی ازونجایی شروع شد که بین حرف زدنامون در مورد وبلاگ به این رسیدیم که اگه یه روز بیان عین بلاگفا پوکید تکلیف سالها نوشته هام خاطره هام و حسوحال تک تک این کلمه هایی که از من به وجود اومده چی میشه وقتی انقدر از نظر عاطفی بهشون وابسته ام و دوسشون دارم 

علیرضا یه نرم افزار طراحی کرد برای اینکه بتونیم از تمام نوشته هامون یه نسخه داشته باشیم کار کردن باهاش خیلی راحته 

وی از خفن های روزگاره و کلی اتفاقای خوب قراره بیفته کامینگ سون 

خوشحال میشم شماام بتونید استفاده کنید و اگر دوست داشتید حتما و لطفا معرفیش کنید و دنبالش کنید 

جویان

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۹

خدانگهدار

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۹

ای دی تلگرامی 

شماره واتس اپی چیزی بده زنگ بزنیم باهم حرف بزنیم 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۵

فقط میدونم که رسما دارم دیوونه میشم 
بهت فکر میکنم میخندم 
بهت فکر میکنم گریه میکنم
بهت فکر میکنم با خودم حرف میزنم 
همش تو فکرمی 
همش هستی
و من حتی نمیدونم باید چطور تو تصوراتم باهات حرف بزنم که تپق نزنم کلمات درستی انتخاب کنم و زبونم بند نیاد

 

 

وقتیم میبینمت دیگه هیچی دست خودم نیست 
همه حواس پنجگانمو از دست میدم 
نه درست میبینم

نه درست میشنوم

نه درست نفس میکشم

قلبم انگار میخواد از تو قفسه سینم کنده بشه و پرت بشه بیرون 

 

و در عین حال خون به مغزم نمیرسه و نمیتونم درست فکر کنم درست تصمیم بگیرم 
و حتی درست به خاطر بیارم 
کنترل هیچ چیزی دیگه دست من نیست 


هیچ چیزی...

 

 

من همیشه به این فکر کردم هیچ اتفاقی الکی نمیفته 
الان با همه ی وجودم حس میکنم باید برات باشم برات بمونم
هیچ کدوم ازین اتفاقا و حس ها الکی نیست 
اما باید صبور باشم هرچقدر هم که سخت بگذره باید صبور بمونم 
نمیدونم چی میشه برامم مهم نیست راستش 
فقط دوست دارم اروم تر باشی

 


...

 

 

میدونی من بارها تو تصورم وسط میدون انقلاب موقع غروب خورشید لب هات رو بوسیدم

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۲