ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه دانشجوی هوشحال دانشجوییه که امتحان نداره 

 

نکته اصلی اینه که خوشحالی تو علوم پزشکی اصن معنا نداره 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۷

تهران این روز ها برای من شده حرف زدن با نگاه 

گشتن حرف در چشم ها 

نگاه ها معنادارند 

بیشتر از انچه تصورش را داشته باشی

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۴

در نامه ی آخرت نوشته بودی که دلت برای یک آغوش عاشقانه لک زده است . و من که نتوانسته بودم در پاسخ برایت بوسه بفرستم ‌، نوشته بودم :‌ زبانت را کلید کن و بچرخان درون دهانم ‌، لال‌مانی گرفته است از بس نبوده ای .

نوشته بودی آنجا مدام باران می آید و دلتنگ چشمان من شده ای . و من که نتوانسته بودم همراه نامه برایت چتر بفرستم ‌، نوشته بودم : اینجا اما ‌، نه بارانی می آید و نه کسی برای چشمان ِ من اسپند دود میکند . فقط منم و دلی که برایت ، یک تهران تنگ شده است !

نوشته بودی کاش راهمان انقدر دور نبود و کاش سرت انقدر درد نمی‌کرد . و من که نتوانسته بودم اشک هایم را نشانت دهم ‌، نوشته بودم : دلیل سر دردهایت منم آبی جان ‌، همه به زخم ها دستمال می بندند و تو ‌، دل بسته ای ؟
نوشته بودی دیروز وسط یک چهارراه که جای سوزن انداختن نبود ‌، عطر مرا شنیده ای !‌ و من که سال ها بود دیگر آن عطر را نمی‌زدم ‌، آه کشیده و نوشته بودم : من اما از لابلای این نامه ها ‌، چشمانت را دیده ام که سرخ شده اند.

و من که نتوانسته بودم چیزی بنویسم ،‌ برایت همراه نامه ‌یک خرمن دلتنگی فرستاده و تمام روز ،‌ کنج اتاقم سخت‌ اشک ریخته بودم ‌!

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۷

من عاشق اون چند تا دونه موی سفید لابلای موهای بلند حالت دارمم 

بهم حس زندگی میده

حس واقعی بودن تجربه کردن گذشتن 

میدونی چیه من بارها دیدم تو زندگی ادما اونی بودم که باورشونو عوض کرده 

کار خاصیم نکردم فقط خودم بودم

فقط فرق داشتم 

حس کردم یه گذر قشنگ تو زندگی آدمام 

یه استثنا 

یه جواب اره میشه وقتی میپرسن اخه مگه میشه فلان چیز اتفاق بیفته

اره من مهربون بودم 

من نگران میشدم 

من اون نداشته های خودم بودم برا بقیه 

من همونی بودم که همیشه حوصله داشت 

من همونی بودم که دلم ضعف میرفت برا لبخندای از ته دل کسایی که دوسشون دارم 

الان راستش دیگه کرونا برام مهم نیست 

حتی اگه بگیرم حتی اگه بخاطرش بمیرم یا اصن هر اتفاق یهویی و غیر یهویی دیگه ای برام بیفته دیگه چیزی برام مهم نیست 

چون تونستم اون خاطره قشنگه هم باشم 

چون اون گذر قشنگه بودم برا کسایی که نزدیکم شدن 

میدونی حس خوبی بود بهم گفت تازه دارم باور میکنم واقعی بودنتو 

اره من واقعیم واقعی تر از نوشته هام واقعی تر از صدام 

اره من اندازه اون قطره اشکا واقعیم 

خودمم تازه داره باورم میشه واقعیم 

من از زندگی همینو میخواستم واقعی بودن ...

حالا که واقعی شدم میتونم بگم ارومم

و اروم تر بودم برام حالا معنای دلتنگ تر بودن داره 

حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته نمیدونم چی 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۵

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۳

فردا صب امتحان گوارش دارم و حسم اینه هر لحظه ته دلم داره خالی میشه 

هیچوقت سر هیچ امتحانی این حجم از فشاررو تحمل نکردم

اگه پاس بشم سه تا درسشو هیچی دیگه ازین ترم برام مهم نیس

 

فردا روز هیجان انگیزیه ! 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۱

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۵

کلا از یه تایمی به بعد از شب که شارژت ته میکشه 

فقط فقط فقط بغله که میتونه زنده نگهت داره

اگه نه قطعا به جنون میرسی تو شبا 

 

من عین این گرگینه ها شدم که سر تایم خاصی تبدیل میشن

یهو ذهنم از کنترل خارج میشه 

واقعا نمیدونم چرا 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۶

کسی هست بیاد حرف بزنیم ؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۹

این روزها عمیق احساس خستگی میکنم 

احساس پوچی 

همش یاداوری میکنم ته این همه سگ دو زدن و جون کندن قراره چی بشه 

نمیدونم 

فقط حس میکنم دلم میخواد یه تایم خیلی طولانی هیچ کاری نکنم به هیچی فکر نکنم نگران هیچی نباشم 

فقط برم دور باشم ازین شرایط 

فشار خیلی چیزا رومه که هرچی تلاش میکنم بیخیال باشم سخت نگیرم امیدوار باشم یا از همین چرتو پرتا انگار نمیشه 

دلم حتی دیگه خیلی چیزارو نمیخواد انگار دیگه چیزی برام مهم نیست 

انگار ذوق چیزی دیگه تو وجود من نمونده 

خستم 

خیلی خستم 

؛

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۶