ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

میدونید   سکوت خیلی قدرتمنده 

صدای سکوت رو زین پس میشنوید از یک کوچ کرده به درون خویش 

سکوت رو جایز میبینم در برابر همه چیز 

همه چیز ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۹

برنامه ها الان اینجوریه که من همش دارم تلاش میکنم لیدوکائین دلم باشم 

هی تلاش کنم سٍر باشه چیزی ناراحتش نکنه نگیره از رفتارای این جماعت فکاهی 

ولی چی؟ زهی خیال باطل تو بخون زآاارت اره اصن من بددهنم هستم رو نمیکردم 

خستم واقعا دلم میخواد فرار کنم پناه ببرم به یه جزیره دور افتاده خالی از سکنه 

حتی قرنطینه قدرت مقابله با بیشعوری موجود دوپارو نداره

خستم خسته ...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۲

ما با راز هامون فقط و فقط برای خودمون نقطه ضعف و موقعیت دروغ میسازیم در بهترین حالت ادم بجای دروغ مجبور به سکوت میشه 

سکوت از روی اجباری که تحملش روزبه روز سخت تر و سنگین تر میشه 

منطقی تر که فکر کنی میبینی خیلی چیزها راز نیستن حق زندگی تو هستن اما بنا به شرایط به محیط و هزارویک چیز دیگه که ترس از هرچیزی چه درونی چه تغییر و یا ترس از ناتوانی در کنترل حتی اجازه نمیده همه خودت باشی تو قسمت های خاص از زندگی و شخصیتت 

تهش اینو میخوام بگم که اگر چیزی داره اذیتتون میکنه این اصلا طبیعی نیست و هرچقدر تلاش کنید با گذشت زمان چیزی درست نمیشه و فقط و فقط تحمل ادامه دادن سخت تر خواهد شد 

پس خودتون باشید و تاوان خودتون بودن هرچی که هست تهش سبکید و پشیمون نیستید و دیگه به اجبار سنگینی چیزی رو تحمل نمیکنید 

و السلام 

امضا یک به اصطلاح مقصر رها 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۲

صبر و سکوت 

سکوت همیشه من را در عالم درونم میگرداند تا خودم را پیدا کنم 

و صبر    ارامش درونم بود 

هربار با خودم تکرار میکنم تمرکز کن روی صبرت

صبر سکوت میاورد حتی در صورت قضاوت 

 

تولدته ...

تولدت مبارک 

با اینکه منو فراموش کردی

برات همونایی که خودت میخوای ارزو میکنم چون به قول خودت من نمیدونم تو چی میخوای 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۰

امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 

قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند

گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 

میرود در لاک خودش

انزوا انزوا انزوا 

عجیب عجین شده در وجودش

چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 

اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش

و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده

مانده در گلویش سکوت ها 

اخ امان از سکوت ها 

سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 

نمیداند

خیلی چیزها نمیداند

و اشفته از نخواستنش برا دانستنش

همه چیز در اوی ۲۱ سال و ۱۱ ماه و نمیدانم چند روز زیرورو شده 

عجیب زمان میگذرد

و او او

اویٍ قدم به قدم ، نزدیکٍ تاریخ عجیب ۲/۲ تولد ۲۲ سالگی دخترک درونش...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۲۶

تو شبیه یه رویایی ...

هرچقدر که زمان میگذره حس میکنم یه توهم شیرین ساخته ذهنمی تا بتونم ادامه بدم تا دردام یادم بره تا خودمو سفت بچسبم

من همیشه از بچگیم یه دنیای خیالی موازی داشتم 

تو دنیام هر چی که دلم میخواست بود 

بماند اغلب اوقات تو بچگیام مینشستم تو یه جعبه و حس میکردم موندم وسط یه اقیانوس بزرگ .. و همیشه سعی میکردم خودمو عروسکمو نجات بدم همیشه داشتم با سارا ،عروسکم حرف میزدم تا نترسه و نگران نباشه چون ما نجات پیدا میکنیم 

برام عجیب بود چرا تو تصوراتم هیچوقت کسی مارو نجات نمیداد 

همیشه خودم خودمونو نجات میدادم 

احتمالا تو همون منجی جا مونده از فکرای بچگیمی 

 

گذشته ... حالا من بزرگ شدم 

کنارت یاد گرفتم صبور باشم  هرچند نتونستم مث تو حواسم به همه دوروبریام باشه تا دلشون نگیره 

 

شبیه تو وجود نداره اینو خودتم میدونی .. خوب میدونی چقدر مهربونی چقدر هوای بقیه رو داری 

من نتونستم و گاهی نخاستم اندازه تو از خودم بگذرم کار سختیه هر کسی از پسش بر نمیاد تو خوب براومدی

 

مرسی بخاطر همه چی 

 

دوستت دارم 

تارا

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۴

حس میکنم زیر یه خروار بهمن پشت یه کوه ناشناخته گیر افتادم 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۰۴

من سخت نمیگیرم فقط جدی میگیرم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۵۳

با اینکه حدودا ده سال از تجربش میگذره هنوز که هنوزه نتونستم باهاش کنار بیام و درکش کنم 

نمیفهمم دلیل این درد هایی که مجبورم تحمل کنم بی حوصلگیا و بی حالیاشو 

و اینکه باید هر بار حس کنم بدنم خالی کرده 

هیچوقت نتونستم بفهمم چرا باید برای اتفاقی که نمیخوام بیفته آماده بشم اونم هر ماه 

چرا طبیعت باید انقدر دردناک باشه 

چرا نمیتونم انتخاب کنم 

واقعا حس اینکه یکی داره زیر شکمتو چنگ میندازه و مهره های کمرت داره دونه دونه از هم جدا میشه و استخون پاهات انگار منفجر میشه کجاش ممکنه طبیعی باشه حتی عدم کنترل روش

امیدوارم ابر انسانها بتونن این باگو برطرف کنن تو اینده دور

تا اولین اولویت پلن  ماه ایندشون نشه تطابق با این سیکل دردناک 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۷

داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست این مانتوی سرخم را تن کنم برم ونک به آکاردئون مهرداد خیره شوم و صدایش را حل کنم در جانم  در حالی که گل های زرد و نارنجی کوچکی در دستم نگه داشتم و از دور اشک میریزم 

 

راستی اولین کسی که تحویل 98 را همان نیمه شب به من تبریک گفت امسال دیگر هیچ نوشته ای از او به دستم نرسید....          گذر زمان چیز تلخیست

من فقط همه چیز رو جدی میگرفتم ، نه سخت . 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۹