ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

من هم مسخره شدم 

بابت وزنم 

بابت قیافم 

بابت یادگیریم 

بابت عقایدم 

بابت سلایقم 

و حالا دیگه پر شدم 

پر تر از چیزی که فکرشو میکردم 

خسته تر از هر چیزی

 

 

 

برنامم ؟       فاصله گرفتن از همه چی همه ادما همه و همه 

:`(

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۹

چه اخرین ها دلگیرند ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۱

یادم هست آن زمانی که فیلم ملی و راه های نرفته اش را دیدم کمی برایم این حجم از خشونت خانگی عجیب بود 

فکر میکردم مگر میشود یک دختر از طرف تمااام مردان زندگیش این حجم از خشونت را متحمل شود 

 حالا این روز ها که هر روز خبر قتل با داس و تبر و قمه و سر بریده و جمجمه متلاشی شده و کشته شدن به فجیع ترین و وحشیانه ترین حالت ممکن و در بهترین حالت ممکن تا سر حد مرگ کتک خوردن و سیاهو کبود شدن را میبینم با خودم میگویم حجم بدبختی نشان داده شده خیلی کم بوده اجحاف بزرگی بود در حق این داغ های بر دل و سیاهی های بر تن نشسته 

مثلا ملی فقط دستش شکست یا فقط پای چشمش کمی کبود شد آن هم فقط کمی 

سیاه نشد بدنش ورم نکرد و استخوان هایش کشنده خورد نشد 

آن هم لابد میگذارند پای بی عرضگی غول تشنی به اسن نررررر که خب ناموسش ، این لکه ننگ آبروی والای ایل و طایفه اش را پاک نکرده 

 

و من ...

حالا در این شرایط تا جنون و دیوانگی فاصله چندانی ندارم 

 

 

فقط اینکه   « نشاید که نامت نهند ادمی »

نشاید ...

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۱

چند دقیقه به گوشیم چشم میدوزم و با خودم میگم چقدر دلم میخواد الان یکی بهم پیام بده تا باهاش حرف بزنم با اینکه کم حرفم 

ولی کسی نیست ...

حس میکنم بین کلی شلوغی و روزمرگی گم شدم

 

الان بیشتر از همیشه اینویزیبل بودنمو حس میکنم 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۴

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۳

مدتهاست دارم فکر میکنم که توی بند نقش ها بودن چقدر اذیتم میکنه چقدر حس میکنم محدود میشم 

چقدر انگار خودم نیستم 

اینکه هرچی میگذره من متنفر میشم ازین که تو قالب و چارچوبای  نقش ها به زور بخوام جا بگیرم 

دقیقا نوعی اسارته نوعی برده داری نوین 

همیشه حالم بهم میخورد ازینکه ببینم یه زنو به فامیلی شوهرش صدا کنن 

بماند از گفتن شغلش یا مدرک تحصیلیش قبل اسم خودشم متنفرم

اینکه یکی زن فلانی باشه 

مامان فلانی 

دختر فلانی 

دوس دختر فلانی 

رل فلانی 

خواهر فلانی 

انگار همیشه باید یه فلانی باشه تا زن یه چیزیش باشه و انقدر انقدر این چیزا رخنه کرده تو ذهن و فکرمون که حتی به چشممون نمیاد یه عده ام که هیچ غلطی نمیکنن اما تا بحث اینجور چیزا بشه نطقشون باز میشه که حالا ینی همه مشکلات حل شده فقط این مونده ینی حالا دغدغه تو اینه حالا این همه مشکلات بدتر ازین هست که درست نشده ولشون کنی فقط ایه یاس بخونن د اخه تهی مغز اگه همین چیزا نبود که تهش نمیرسید به انتخاب فجیع ترین شکل ممکن قتل موجودی به اسم ناموس بخاطر غیرتی که قراره از اب رویی که هیچکس تا حالا ندیده محافظت کنه 

تعدادشونم که نگم عین موروملخ همه جا ریختن از مجازی و حقیقی و کلاس و دانشگاهو خونواده و دوست و اشنا 

دلم میخواد همه چیو بیارم بالا واقعا 

حالم داره بهم میخوره از زندگی بین همچین جماعتی

انقدر دخترا و زنای اطرافتونو تو نقشای جنسیتی به زور نذارین 

انقدر پسر و شوهر و برادر و دوس پسر و رل کسی نباشید 

انقدر خودتونو دختر و زن و خواهر و دوس دختر و رل کسی ندونید 

ذهنیتتونو عوض کنید 

شک کنید به هر چیزی که اطمینان کامل بهش دارید 

به خودتون ذهنیتتون فکراتون و هر چیزی که فکر میکنید درسته شک کنید 

خسته باشید از قربانی شدن 

اینا دوست داشتن نیست 

توجه نیست 

عشق نیست 

خودتونو گول نزنید 

افریده نشدید تا این نقشارو بازی کنید 

این نقش ها فقط و فقط محدود میکنه ممانعت میکنه و در نهایت قربانی خواهید شد فارغ از هر جنسیتی که داشته باشید 

این چرخه معیوب فقط قربانی میده بیرون

هیچ ارتباطیم با مدرک تحصیلی و موقعیت اجتماعی ادما نداره

همه ما همه ما بی شک تجربه هایی داشتیم که ممکنه متفاوت بوده باشه اما ماهیت و ریشه همش یکی بوده 

 

 

در نهایت فقط و فقط خودتون باشید چه برای خودتون چه برای دیگران

برای خودتون بودن وقت بذارید انرژی بذارید بخونید بنویسید  تجربه کنید مهارت کسب کنید کار راحتی نیس

خودتونو کم کم پیدا کنید و بشناسیدش 

چطور وقتی با خودتون انقدر غریبه اید این همه اشتیاق برای بازی کردن نقش منجی و دوست و رفیق با معرفت برای بقیه رو دارید 

 

خود خود خودتون باشید 

رها از کلیشه ها نقش ها

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۰

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۸

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۹

یادمه اون باری که ناخواسته مجبور شدم بمونم پشت کنکور 

همون اوایل مهر رفتیم بندرانزلی 

یه سوییت دم دریا پیدا کردیم موندیم 

حالم که خب شبیه از دست دادن یکی بود تو شوک بودم یادمه تا دو ماه اینا با هیشکی حرف نزدم 

دلم واسه یه چیزش تنگ شده الان بیشتر از هرچیزی بهش نیاز دارم 

هوا بارونی بود یه تیکه چوب بود نزدیکش میرفتم مینشستم اونجا حوصله کسیو نداشتم

دم صبح از دل درد پا شدم دوتا مفنامیک خوردم اروم نشدم 

پا شدم بدون اینکه به کسی بگم زدم بیرون 

هوا ابری بود کلی ابر نزدیک دریا بود 

طلوع خورشیدو که نمیشد دید 

همه جا ام خیس بود 

یادمه نشستم چند ساعت فقط نگاش کردم 

موجاشو صداشو 

واقعا نیاز دارم الام برم اونجا دقیقا همون سوییت همون ساحل همون اب و هوا حتی 

بشینم فقط نگاه کنم بدون اینکه تکون بخورم 

بدون اینکه به چیزی فکر کنم و بدون اینکه دلدرد داشته باشم 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۰

وی رفت جوری اشتراک خرید که امتحاناش بیفته دقیقا دقیقا وسطش 

قراره خودمو با فیلم و سریال خفه کنم !!

من نمیدونم 

اره اصن من دیوونه من زده به سرم دیگه رد دادم 

ولی باحاله 

کلا از قالب اون تارای همیشگی درومدن گاهی خیلی برام جالب میشه 

حالا نه تنها منمو کتابامو این صحبتا بلکه فیلمامم هستن با سریالای قشنگم 

:) 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۷