ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیروز رفتم از توی اتاقم دستگیره بیاورم وقتی برگشتم دیدم قابلمه برگشته و روی تمام سه تا گاز کنار هم ، ماهی ریخته رد تکه های ماهی را دنبال کردم و از روی دیوار رد شدم به سقف که رسیدم تکه های ماهی دایره وار پراکنده شده بودند دیگر از لکه های روغن نگویم !

آن لحظه نه به چگونگی تمیز کردن این فاجعه گسترده فکر میکردم و نه به حجم انفجار رخ داده فقط فقط احساس گرسنگی مزمنم به خاطرم می آمد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۳۲

بارها شده بود بخاطر داشته هام حس معمولی بودن میکردم دنبال تایید و رضایت بقیه از خودم نبودم اما انگار تاییدشون روم بی اثر بود و بی توجهیشون به شدت تاثیر گذار 

بارها ممکن بود خیلی زود شروع کنم به فکر کردن راجع به اینکه مزاحم آدما نشم و به عنوان یه آدم اضافی بودنمو بهشون یاداوری نکنم 

دیشب وقتی کنارش بودم فهمیدم همش دروغه همش عین زنجیر منو تو ذهن خودم اسیر کرده همش فقط انرژی منفی درون من بوده و خیلی خستم از فکر کردن و یاداوریش من نه مزاحم کسیم نه یه موجود اضافیم بلکه همیشه سعی کردم خوب باشم و هروقت احترام گرفتم احترام دادم بی منت از روی خواستنم 

تو شیشه اتوبوس خودمو نگاه میکنم و زیر لب میگم دوست دارم بخاطر اینکه همیشه کنارم بودی و لیاقت دوست داشته شدن رو داری 

ارزش احترام گذاشتن و آرامش ارزش داری برام 

حالا من زیباترین دختر دنیام عاشق حالت چشمامم عاشق بینیم لب هام بدنم ذهنم 

حس میکنم رها شدم ازین بند اسارت حس میکنم وقتی تو آیینه نگاه میکنم دوست دارم لبخند بزنم و امیدوار ازجلوش برم من زیبام من عاقلم من باهوشم و از همه مهمتر من کافیم برای خودم برای دوست داشته شدن برای زندگی کردن و برای بودن 

  • ۸ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۲۲

تولدت مبارک 💞

  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۰

من عاشقش شدم چون بهم میگه جای تی وی جای تل جای اینستا کتاب بخون 

و من آرامشم وقتیه بغلش برام کتاب بخونه 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۴۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۳۳

توی کلاس ما یک دختر هست که به خودش اجازه میدهد هر حرفی را به هر کسی بزند 

با من هم چندباری دهن به دهن شده

 هر بار به این نتیجه رسیدم شعور اصلا به سطح تحصیل و پول و قیافه ربطی ندارد

تا حد زیادی به رفتاری که دیدی عقده هایی که درونت جمع شده فرهنگ فضایی که در آن بزرگ شدی و بزرگ تر که میشوی تا حدی به تلاش خودت برای بهتر شدن بستگی دارد 

این دختر روی اعصاب است درست شبیه رفتارهایی که از بقیه هم انتظار میرود اما تلاششان را میکنند کمی با شعور به نظر برسند 

اصلا قضیه این نیست نوشتن این نوشته ها من را در گروه باشعوران عالم قرار دهد و بقیه را در زمره بیشعوران بگذارد 

قضیه تکرار این رفتارها گسترده بودن این رفتار ها و حجم عظیمی از تجربه آن در اطراف هرکدام از کسانیست که سعی میکنند بیشعور نباشند یا لااقل کمتر بیشعور باشند 

باور این موضوع که دهن دریده بودن و گستاخ بودن میتواند کار خیلی سهلی باشد مسئله مهمیست این ارزش داشتن شعور و تلاش برای کسب آن را بالاتر میببرد 

پس ... باشعور باشیم و برایش تلاش کنیم 

  • ۶ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۰۲

هرکدوم که دلتون خواست انتخاب کنید 

هر سوالی قابل پرسیدنه 

هر کاری به عنوان جرات قابل گفتنه 

نظر ناشناس هم فعال 

بازی کنیم :) 

به من باشد میروم بام و زیر نم باران تکان خوردن نورهای دوردست را نگاه میکنم و به این فکر میکنم ته این همه جان کندن چه دستاوردی ممکن است باشد که آدم ها از این فاصله حتی شبیه مورچه ها هم هدفمند نیستند حتی شبیه موریانه های توی یک تکه چوب هم نمیتوانند باشند 

این موضوع عقب افتادن داشت اذیتم میکردم نشستم از بیرون قضیه را نگاه کردم دیدم عقب ماندن از چه اصلا ؟ رسیدن به چه ؟ 

هرچقدر فکر میکنم میبینم این همه اعصاب خوردی به یک طرف دنیا هم نیست تهش چه ؟ هیچ ...

این هیچ اصلا ربطی به یاس فلسفی و ناامیدی محض و مطلق ندارد 

اتفاقا برعکس آرامش عمیقی در جز به جز نوشتنش حس میکنم 

حس رهایی 

رها رها رها من 

انگار از بند اسارت آزادت بکنند و بگویند هر کاری دلت خواست بکن ولی تو بعد از کمی بمانی سر جایت ، تکان نخوری و به این فکر کنی الان دیگر از وقتش گذشته 

درست شبیه همان سکانسی که در متری شیش و نیم پیمان معادی به نوید محمد زاده میگوید برو  و نوید بعد از کمی دویدن می ایستد و برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند و دیگر هیچ حرکتی نمیکند 

آخ حس آن لحظه عجیب در وجودم ریشه دوانده بود و من فقط حواسم نبود 

همه مسیر برگشت به آن لحظه عمیقا فکر میکردم به اینکه چقدر برایم ملموس بود

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۱