ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

یه عااآلمه خبر 

این چند روز اولین باری بود که بعد از مستقل شدنم سرماخوردم 

خوب تونستم هندلش کنم با اینکه یکم چند روز اول لوس شده بودمو دلم بغلو تبجهو اینا میخواس اما خب تقریبا نرمال بود 

پانیذ میگه از وختی ازین بیمارستان رفتی برات بهتر شده 

راس میگه 

بچه های اینورو بیشتر دوس دارم 

باهام مهربونن بهم توجه میکنن و خب باهاشون خیلی راحت ترم 

یه لیست از خریدام نوشتم که بگیرمشون 

میخوام تو خونه هفت سین بچینم 

سال تحویل یه بخش دیگه ام و نمیدونم با کیا قراره سال نو ش همینقدر مبهم :) 

پیش کلی آدمو مریض جدید :) 

خلاصه که دارم سعی میکنم بیشتر زندگی کنم 

بیشتر حس کنم 

دارم بیشتر از آدما مراقبت میکنم 

و این حس بیشتری وسط این همه خبر تخمی شخمی بهم میده 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۰۸

یه سری از بیمارستانها بحران اعلام کردن 

جون ادمها بی ارزش ترین چیزی که تو اینجا دیدم 

ما فقط نوبتمون نشده 

همین 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۳۶

ما کسانی را بیشتر دوست میداریم که زخم هایمان شبیه هم باشد 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۱

به آرزوهای محال فکر کنم یا به امیدی که دارم با چنگودندون تو دلم روشن نگهش میدارم ؟ 

به این فکر میکنم مهربونتر باشم 

بیشتر باشم 

اصن به این فکر میکنم که چقدر دیگه هستم 

اسم تلاشو نذارم حون کندن 

بذارم تو ذهنم مقدس بمونه 

به ورقه های یه کتاب فکر میکنم 

به اینکه چقدر دیگه ممکنه اینطوری دووم بیاریم 

به موهام 

به اغوش امن 

به دلبستگی 

به ناممکن بودن 

به نت های موسیقی 

به صدا 

به ناتوانی 

به لمس 

به محبت بی کلام 

به تن 

تنانگی 

زنانگی 

به لمس 

به صدای نفس 

به فکر 

بی وقفه فکر 

به فکر کردنهای بی وقفه 

به مهر

به هر چیزی 

به نگاه ملتمسانه 

به خودم 

دنیا اونقدر بزرگ میشه که من توش گم میشم 

اتفاقا پشت سر هم میفتن 

یه ریز 

یه بند 

و من نمیدونم با کودومشون باید پیش بیام 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۶

دیروز زنی را دیدم که مرده بود!
زن‌ها اینگونه می‌میرند؛
یا لبخند به لب ندارد،
یا آرایش نمی‌کند،
یا دست کسی را نمی‌فشارد،
یا منتظر آغوشی نیست!
یا حرف عشق که می‌ شود پوزخند می‌ زند...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۵