ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

کاش میشد مثلا برم به دهه سی چهل این حدودا

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۰۴ ق.ظ

میتونم همزمان به هزااارتا چیز فکر کنم 

چیزی که الان خیلی دلم میخواد سادگیه 

خلوت بودن 

هیچ پیچیدگی ای گوسه ذهنم ساخته نشه 

دقیقا برای همینه که ساکت شدم 

دوست دارم برم یه جای دور بکر آروم ساکت 

بدون جمعیت 

دوست دارم یه مدت از مدرنیته و همه وصله پینه هاش هیچی مطلقا هیچی نشنوم 

دلم میخواد یه تایم طولانی به هیچی فکر نکنم 

انگار که هیچ آینده ای وجود نداره 

انگار که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته انگار که اصن هیچی نباید بشه 

هیچی وجود نداره 

هیچی بخاطرم نمیاد 

اونقدر محبت قلمبه شد گوشه دلم که گذاشتمش کنار درخت توت تو حیاط که ریشه کنه و بالا بره و میوه بده 

نمیدونم چرا 

ولی دلم یه تایم طولانی چشم بسته راه رفتن میخواد که هیچی از مسیر نبینم 

اصن ندونم کجا قراره برم 

نمیدونمم چرا 

این حجم از فشار و استرس و سگ دو زدنو بدو بدو واقعا برای چی 

نمیدونم 

مهم هم که هست حقیقتا اما خب گمونم از پسش بربیام 

  • ۰۱/۱۲/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">