ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

تو مسیر برگشتم به خونه یه قسمتی رو پیاده میومدم یه پیرمردی که بساط داشت کنار خیابون و مینشست یه گوشه و یه پتوی کوچولو میکشید رو پاش 

چند روز پیش یه پسر کمسنوسال دیدم دقیقا نشسته بود سر جاش و همون پتو رو گذاشته بود رو پاش چشماش خیلی شبیه پیرمرده بود 

امروز که بعد سه تا شیفت شب پشت سر هم از شدت خستگی داشتم به زور خودمو میکشوندم تا خونه دیدم عکسشو زدن همونجایی که مینشست همیشه 

شادروان .‌.

نمیدونم ولی انگار یهو دلم مچاله شد 

من هر روز هرربار چندین ماه اون آدمو دیدم 

نگاهش 

سکوتش 

نمیدونم 

حس عجیبی بود 

شاید مرگ مفهومی بوده که هیچوقت نتونستم برای خودم عادیش کنم 

از همون روز اول کاراموزیم که مریضم کد خورد 

تا شاید همین اتفاق های تلخ هرروز 

قرار نیس اونی که همیشه میره تو باشی 

میخوام ببوسم من لباتو حتی وسط دوا 

هزار روح در یک بدن نگنحیده 

چون سیگار همیشه منو یاد طعم لبای تو میندازه 

میدونی من خیلی ساده تر ازون چیزی مه فکرشو بکنی به زندگی نگاه میکنم 

مثلا برای من اینکه از توی نمکدون پیشویی برات رو شلغم داغی که بخار میکنه کنار بخاری نمک بپاشم خود خود زندگیه 

یا از درد دستم بعد باشگاه برات بگم 

یا خریدایی که هوس کردم 

یا چیزایی که یاد گرفتم 

یا اینکه باهات از لابلای شاخه درخت توت توی حیاط غروبو نگاه کنم 

 

اما تو همیشه پسم زدی 

همیشه منو نخواستی 

 

مث بقیه ...

آمدم برای دوستهایم بنویسم من یک مدتی نیستم

دیدم برای کسی بودن نبودنم اهمیت ندارد 

پس سکوت ..

 

اما تو هیچوقت نمیفهمی من لاک مشکی میزدم چون تو‌دوس داشتی 

نمیفهمی من چقدر ذوق تولدتو داشتم 

نمیفهمی چه عذابی بهم دادی 

اشکال نداره من میرم 

همیشه همین بود 

برم تا راحت تر زندگی کنید 

اون‌روز صبح تو پتو پیچیدی دور خودتو برام صبحانه آماده میکردی 

من کرخت تازه از خواب بیدار شدنم بودم اما حاضر نبودم ازت چشم بردارم 

حرکاتت راه رفتنت 

جزئیات 

جزئیات دیوونه کننده 

هماهنگی آهنگ پلی شده از گوشیت با نور 

با قاب بودنت 

با اینکه شب تلخی رو گذرونده بودیم 

بااینکه میدونستم برات اهمیتی ندارم

بااینکه برات وجود نداشتم 

تلخی اینکه هیچوقت دوستم نداشتی 

چشم دوختن بهت 

چرا انقدر دلگرفته ام برات 

بهش میگم میشه بیای خونه یه ویتامین سی برام بزنی توی پرانتز وریدی 

تهش میگم ببخشید هزینش چقدر میشه 

خندش میگیره میگیره بوس 

میگم خب بقیشو چطور میخوای برگردونی 

ازینکه انقدر حاضر جوابم معمولا میگه عجب 

من براش عجیبم 

براش با همه دخترایی که دیده فرق دارم 

اما هنوز به من میگه شما و من هر بار میگم نکنه دو نفرم خودم خبر ندارم

ولی باز میگه شما 

این مطمئن ترم میکنه 

که بهش یه سری چیزا رو نگم 

چون راحت نیستم 

چون اون برا من شماتره 

غریبه تره 

رسمی تره 

 

 

اتفاق بالا : ساخته ذهن نویسنده