ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

شماتر

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۰۳ ب.ظ

بهش میگم میشه بیای خونه یه ویتامین سی برام بزنی توی پرانتز وریدی 

تهش میگم ببخشید هزینش چقدر میشه 

خندش میگیره میگیره بوس 

میگم خب بقیشو چطور میخوای برگردونی 

ازینکه انقدر حاضر جوابم معمولا میگه عجب 

من براش عجیبم 

براش با همه دخترایی که دیده فرق دارم 

اما هنوز به من میگه شما و من هر بار میگم نکنه دو نفرم خودم خبر ندارم

ولی باز میگه شما 

این مطمئن ترم میکنه 

که بهش یه سری چیزا رو نگم 

چون راحت نیستم 

چون اون برا من شماتره 

غریبه تره 

رسمی تره 

 

 

اتفاق بالا : ساخته ذهن نویسنده 

  • ۰۱/۱۱/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">