ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

مفهومی به عنوان مرگ و تمام شدن

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۱۷ ب.ظ

تو مسیر برگشتم به خونه یه قسمتی رو پیاده میومدم یه پیرمردی که بساط داشت کنار خیابون و مینشست یه گوشه و یه پتوی کوچولو میکشید رو پاش 

چند روز پیش یه پسر کمسنوسال دیدم دقیقا نشسته بود سر جاش و همون پتو رو گذاشته بود رو پاش چشماش خیلی شبیه پیرمرده بود 

امروز که بعد سه تا شیفت شب پشت سر هم از شدت خستگی داشتم به زور خودمو میکشوندم تا خونه دیدم عکسشو زدن همونجایی که مینشست همیشه 

شادروان .‌.

نمیدونم ولی انگار یهو دلم مچاله شد 

من هر روز هرربار چندین ماه اون آدمو دیدم 

نگاهش 

سکوتش 

نمیدونم 

حس عجیبی بود 

شاید مرگ مفهومی بوده که هیچوقت نتونستم برای خودم عادیش کنم 

از همون روز اول کاراموزیم که مریضم کد خورد 

تا شاید همین اتفاق های تلخ هرروز 

  • ۰۱/۱۱/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">