ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

حتی اگه هیچ جا ننوشته باشم

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۸ ق.ظ

پسر 

چقدر فردای یه روز برفی که برفا از رو درختا پودر میشن پایین میریزن همه چی آرومه تو یه محله قدیمی و مبدونی قراره بری تو یه خونه آروم دمنوش و چایی زعفرونی بخوری خوبه 

بعدم برا گربه ها و پرنده ها غذا میذارم تو تراس 

:) 

خواستم بگم زندگی هنوز جریان داره 

خیلی فراتر ازبنکه یادم بره تو دو هفته یه کیلو کم کردم و بی اشتها بودمو کلی دعوا کردمو از آدما دور شدمو

دلتنگ روزای سخت شده باشم 

  • ۰۱/۱۱/۲۴

نظرات (۱)

سلام. سلام.سلام

خیلی امیدوار کننده بود، چای زعفرانی...:).

پاسخ:
او هو م
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">