ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

استقلال

پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۱۵ ق.ظ

بابا هیچوخ به من نگف باید ورژن پرفکت خودت باشی 

همیشه میگفت باید پرفکت باشی 

بی نقص 

بی نقصِ بی نقص 

تو همه چی 

هر چیزی 

از ساده ترین چیزا تا بزرگترین و به تبع مهم ترینها 

من اما زیر فشار روانی این حرف ها له شدم 

به همین راحتی 

تو دنیای موازیش من دخترک پر از شوق زندگی ای بودم که احتمالا عاشق چیزای کوچیک موچیک کریسمس بود و عصرا از بازارچه محلی با لبخند از ته دل خرید میکردو 

احتمالا خوشحال بود 

اینجا اما من حس آدم بی ذوقو شوق سن بالای بی احساس و بی تفاوتی رو دارم که همش با خودش تکرار میکنه خب که چی 

حس خنگ بودنو نتونستن وجودشو فرا گرفته 

و داره با فشار کاری و اقتصادی وحشتناکی دستوپنجه نرم میکنه 

با خودم فکر میکنم لابد زندگی همینه

اصلا بیا فکر کنیم من دو برابر یک آدم معمولی جای دو نفر کار هم بکنم 

وقت زندگی کرنش چه 

اصلا وقت خرج کردن آن پشیز ارزش پولی که در می آورم چه 

نه ماشین میشود دلم خوش شود 

نه مسافرت میشود روحیه ام برگردد 

نه هیچ چیز دیگر 

من افت اعتماد به نفسم را با سرعت برق آسا هر روز با نگاه کردن به چشمان دخترک آینه میبینم به وضوح 

اصلا احساس یک دخترک باخت داده را دارم 

در عمق جانم 

حس میکنم سالهاست باخته ام 

اصلا آخرین باری که حس پیروزی داشتم به خاطر نمیاورم 

آخ 

من که قرار نبود اینگونه پیش بروم 

اصلا قرار نبود انقدر تلخ پیش برود 

اصلا مگر نباید اینجای قصه شیرینی تازه شروع میشد 

استقلال 

ایم مگر چیزی نبود که تمام سختی هارا برایش به جان خریدم ؟ .

  • ۰۱/۰۹/۲۴

نظرات (۲)

  • عارفه صاد
  • منم تو وضعیت مشابهی هستم، اما شاید بشه گفت اول راه.

    دلم میخواد برای دور شدن از توقعات پدر و مادرم و مراقبت های زجر کشانه اشون برم یه شهر دیگه، برای کار برم یه شهر دیگه به تنهایی. با خودم میگم شاید اینجوری بتونم یکم خودم باشم اصلا برای خودم باشم.

    اما از طرفی میترسم که نتونم و همه چی بد تر بشه و دست از پا دراز تر برگردم، اخه تو این روزگار وی با این حقوق چندرغاز میتونه یه شهر دیگه دووم بیاره؟ 

    پاسخ:
    اره درصد زیادی از فشار روانی ای که حس میکنم برای مسائل اقتصادیه 
    برای دوجاکار شدن هم حس میکنم قطعا بعد یه مدت ارست قلبی میدم و میمیرم 
    بخاطر همین وسط همه اینا موندم ...
  • متانویا ...
  • جانم هر چیزی خوبی و بدی خودشو داره مستقل شدنم شیرینیای خودش رو داره در کنار سختیای تنهایی و مسائل اقتصادی... به نظرم برای کار و بارت با یک آدم درست و حسابی و کار بلد باید مشورت کنی بهت راهکار بده، یکی از بلاگرها هست که شاید بتونه کمکت کنه البته بسته رفته ولی میخوای باهاش حرف بزنم؟ هم آدم خوب و دست به خیریه هم همیشه با توجه به شرایط فرد براش ایده‌های پول ساز خفنی داره

    پاسخ:
    نمیدونم اطلاعاتی در موردش ندارم اینی که میگی 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">