ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دل عاشق به پیغامی بساز

جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۵۱ ق.ظ

یادم نمیاد آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بوده 

حس میکنم اضافی ام 

تو بخش 

تو جمع دوستام 

تو شهر..

حتی تو خونه ..

این منو سمت انزوای عمیقی میکشونه 

تزلزل شدید روحی 

جون کندن های شدید 

ناامیدیم از همه چی 

مود پایینم 

من فقط خوب پنهانش میکنم ..

بی آسمانی ..

آخ این سنگینی بغض لعنتی 

این درهم شکستگی مزمن افکارم 

دلم نمیخواد باشم 

بارها آرزو کردم کاش اون تیر لعنتی که به سینم خورد اونقدری جون داشت که میخورد وسط قلبم 

کاش تموم میشد همه چی 

کاش بلد بودم برا همیشه کوچ کنم

تلخی مزمن 

  • ۰۱/۰۹/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">