ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

Think

دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من فکر میکردم این پاییز از آن پاییز هایی بشود که بافت آستین بلند بپوشم و روی برگ های انبوه درختان سر به فلک کشیده اش بی پروا لب هایت را بی وقفه بی ترس بی هراس ببوسم 

فکر میکردم میشود 

نشد 

دریغ 

حالا تنهای تنها در سکوت خانه درخت لخت توت دم پنجره را به نظاره نشسته ام 

دلم نمیخواهدت 

نه تو را 

نه هیچکس دیگر را 

من به دوست داشتن هم دیگر ایمان ندارم 

من به بودن هم دیگر اعتقادی ندارم 

من حتی دیگر برام مهم نیست این دم بازدمی در پس داشته باشد 

من غمگینم ...

غمگین تر از آنکه بخاطر بیاورم شوق دلتنگی چه حسی داشت 

حتی بخاطر نمی آورم ...

  • ۰۱/۰۹/۲۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">