ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۰ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

ولی اینو یادتون بمونه که
آدمها هیچوقت از بین نمیرن... اونا تبدیل میشن به یه سری حس؛ مثل خشم، تنفر، دل‌ زدگی، دل‌ مردگی، حسرت یا شایدم بغض...

درحت توت دم پنجره روز به روز بیشتر برگاش میریزه 

من دلم میگیره اما گرمه به بهتر شدنم با جوونه زدن دم عیدشون 

تو دفترم نوشتم من حالا به نسبت چند ماه پیش راحت تر تمرکز میکنم 

مث خانومای خونه رفتم اسفناج خریدمو املت قارچ اسفناج بی نظیر بود 

به آفتاب یواشکی تا وسط خونه خیره میشم 

خوابم میاد 

دارم شورو میکنم جدی 

دارم میرم 

با خودم فکر میکنم موندن فایده نداره 

اینجا زندگی آدما و دلشون 

من دیگه خدافظی ام نمیکنم 

فقط ساکت میشم

پی امای سین نشدمو دو طرفه پاک میکنمو ساکت تر میشم 

دیگه نمینویسم .

دیگه اصن دلم نمیخواد بنویسم 

دلم گرفته 

ته حسابم چیزی نمونده 

لیست چیزایی که بعد حقوقم باید بگیرمو ازونایی که فقط دلم میخوادو ضروری نیس جدا میکنم 

به دختر تو آیینه نگاه میکنم 

لاغر تر شده 

زیر چشماش ریمل ریخته 

خونه مرتبه 

دوستام نیومدن 

سکوتشو دوس دارم 

به هیشکی زنگ نمیزنم 

گوشیمم زنگ بخوره میشه فهمید باباس 

چشمامو میبندم 

به چیزایی که قراره یاد بگیرم فکر میکنم 

نمیدونم چی میشه 

من سرنوشتِ خواستنِ فریاد در خاورمیانه غمگینم 

من در توام ...میان تنت،روحت ...

از پشت پلک های تو میبینم .

من نمیخوام فقط ناز یار تو باشم 

من میخوام شیفته ترین نقطه نگاهت باشم 

توی مستحکم ترین ماهیچه قلبت و پر تپش کننده ترین جای نبض شاهرگت 

من میخوام موسیقی مورد علاقت باشم 

همونی که بلده خراش های روحتو آروم کنه 

من میخوام عامل گرمای قلبت با بوسه های عمیق توی طولانی ترین 

شب های زمستونیت باشم 

پس آرزو میکنم درونت همیشه پر از پروانه های رقصون باشه و منو کنار خودت داشته باشی 

آخه میدونی 

هیشکی اندازه من دوستت نداره 

 

 

من غذارو آماده میکنم میذارم رو اپن و به نبودنت فک میکنم 

به اینکه یادتم 

من به همه چی فکر میکنم 

اونقدر که تموم شم 

من دلم تنگ شده 

و گناه دارم 

گناه دارم که ...

که نیستی

که ندارمت 

که هیشکی مث خودم ندارم حواسش بهم باشه 

من گناه دارم که همه بهم دروغ میگن 

که هوس میکنم خودمو تموم کنم 

من خیلی گناه دارم که دلت نمیخواد منو ببینی 

که دلت نمیخوادم 

من بیشتر گناه دارم که همش نداشته های خودم بودم 

من دلم میخواد نباشم دیگه 

من واقعا ممکنه هر لحظه تموم شمو و حتی متوجهش نشی .

بهش پی ام دادم میای بریم دور دور میدونستم میگه نه 

همیشه میگه نه 

تصمیم گرفتم تلافی کنم هر بار که بگه بیا بریم بیرون بگم شیفتم حوصله ندارم حسش نیست درست شبیه خودش که هر بار زده تو ذوفم 

به دوست اول ابتداییم پی ام دادم کجایی گف دارم از دانشگاه برمیگردم گفتم بمون تو ایستگاه ما تا بیام 

دیشب بخاطر امتحانش نخوابیده ببود اما قبول کرد 

و این ارزششو برام چند برابر میکرد 

در بالکنو باز کردم نفسمو که هااااا میکردم بخار میشد عین بچگیام 

واقعی دیگه هوا سرد شده 

خط چشم سفید میکشم 

ریمل 

رژ لب قرمز 

و به این فکر میکنم کجام ..

بیرون نم نم بارون میاد 

بهم زنگ میزنه که رسیده بهش میگم میرسم یکم بعد 

قطار که میاد به این فک میکنم بهش اشاره کنم سوار ش 

حواسش به من نیس 

از پشت میترسونمش 

بغلم میکنه 

میگه سردشه 

میگه بریم یه جا که هم چیز گرم بخوریم هم سرد 

میگم چرا یه جا میریم دو تا جا 

پیاده از کنار گربه ها میبرمش دیگه نمیترسه 

باهام راجب تجربه هام حرف میزنه 

چند نفرو بوسیدی 

اینم بوسیدی یا نه 

رابطه چه شکلیه 

اگه اینطور بشه چیکار میکنی 

اگه اونطور 

بهش میگم بیا راجب چیزایی که اذیتم میکنه حرف نزنیم میگه چرا 

براش چیزایی که تنهایی از سر گذروندم عجیبه 

باور نمیکنه 

میگه من جات بودم نمیتونستم بلند شم 

میگه خیلی جسوری خیلی قوی ای 

من به چیزایی که از دست دادم فک میکنم 

به حس نکردنم 

به بی تفاوتیم 

به انزوام 

ولی اون همچنان اصرار میکنه تعریف کنم 

دوروغ ببافم ؟ 

نه 

شاید چون میشناسه نگفتم

میریم سوشال کافه وی و اون سوالاش تموم نمیشه 

نمیدونم اذیت میشم یا نه 

دلم برا اون دوستم که دوره تنگ میشه 

برا هیشکی تو گذشته تنگ نشده 

شب با بابا دوا میکنم 

ما همیشه باهم اختلاف نظر داریم حتی الان که از هم دوریم 

دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم 

دوست ندارم باهم بحث کنیم 

حرف نزنیم 

دلم تنهاییمو میخواد 

دلم تنگ هیچی نشده 

هیچی ...

من فقط میخواستم 

دیگه نمیخوام دیگه چیزی نمیخوام 

پلکامو محکم بهم فشار میدم تا یادم بره نمیره 

دوسشون ندارم 

رو مود بهونه گرفتنم 

رو مود حرف نزدن 

رو مود ول کردنو ندیدنو رها کردنو فرار 

یهویی رفتن 

اذیتم ..

نمیتونم به هیشکی اعتماد کنم حتی تو 

تو ..

 

به دستای تو دستشون خیره میشم و از خودم میپرسم دلت تنگه ؟ 

خودم چیزی جواب نمیده 

نگاهشو میدزده 

به این روزا و شبا فکر میکنه 

به زندگی سگی بی ارزش 

به بی پولی 

به حسرت 

به جون کندن 

به این همه مدت خواستنو نرسیدن 

به این خر تو خری 

به این حجم از ناتوانی تو نوشتنش حتی 

به چشماش 

به دوس داشتنش 

به بودنش 

به اینکه بعدش نتونستم دیگه به بغل کسی فک کنم 

به نتونستنام 

به همه چی 

 

و هیچی ...

من ساکن کدام جهانم که بیگانه ام میان زمینیان ..؟ 

یه تلنگر کوچیک کافیه تا خودمو ازشون بگیرم 

با شهرزاد وقتی که مامانش عمل داشت آشنا شدم 

دم اتاق عمل منتظر مامانش بودو با تمام انرژیش استقبال کرد ازش 

شوخی میکرد شیطون بود و خوش برخورد 

حس کردم نباید دوستی باهاشو از دست بدم 

با مامانش قبلش برخورد داشتم مهربون بود راحت میشد بهش اعتماد کرد 

بعد چند بار قرار گذاشتنو کنسل شدن بالاخره امروز تونستیم بریم بیرون 

دختر خوبیه 

قابل اعتماده 

اعتماد به نفس داره 

موفقه 

مصمم 

و میشه روش حساب کرد 

دوستش دارم 

کم پیدا میشه مثلش 

باهم گپ زدیم 

شجاعتشو دوس دارم 

از نظر روحی به شددت به شدت احتیاج دارم بزنم تو جاده شمال 

و آهنگای قدیمی پلی کنم و هودی گشاد بپوشمو به برگای درختا نگاه کنم و تو جنگل بخوابم

واقعا احتیاج دارم چند روز به هیچی فکر نکنم 

مطلقا هیچی