ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

به همه چی و هیچی

جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۵ ب.ظ

به دستای تو دستشون خیره میشم و از خودم میپرسم دلت تنگه ؟ 

خودم چیزی جواب نمیده 

نگاهشو میدزده 

به این روزا و شبا فکر میکنه 

به زندگی سگی بی ارزش 

به بی پولی 

به حسرت 

به جون کندن 

به این همه مدت خواستنو نرسیدن 

به این خر تو خری 

به این حجم از ناتوانی تو نوشتنش حتی 

به چشماش 

به دوس داشتنش 

به بودنش 

به اینکه بعدش نتونستم دیگه به بغل کسی فک کنم 

به نتونستنام 

به همه چی 

 

و هیچی ...

  • ۰۱/۰۹/۱۱

نظرات (۱)

  • حامد احمدی
  • خوشم اومد. از این دست نوشته‌های پراحساس خوشم میاد. انسان رو به یاد خودش میندازه. که احساسی هست. تمنایی هست. تقلایی هست..

    پاسخ:
    :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">