ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

U u u u

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۳ ق.ظ

بهش پی ام دادم میای بریم دور دور میدونستم میگه نه 

همیشه میگه نه 

تصمیم گرفتم تلافی کنم هر بار که بگه بیا بریم بیرون بگم شیفتم حوصله ندارم حسش نیست درست شبیه خودش که هر بار زده تو ذوفم 

به دوست اول ابتداییم پی ام دادم کجایی گف دارم از دانشگاه برمیگردم گفتم بمون تو ایستگاه ما تا بیام 

دیشب بخاطر امتحانش نخوابیده ببود اما قبول کرد 

و این ارزششو برام چند برابر میکرد 

در بالکنو باز کردم نفسمو که هااااا میکردم بخار میشد عین بچگیام 

واقعی دیگه هوا سرد شده 

خط چشم سفید میکشم 

ریمل 

رژ لب قرمز 

و به این فکر میکنم کجام ..

بیرون نم نم بارون میاد 

بهم زنگ میزنه که رسیده بهش میگم میرسم یکم بعد 

قطار که میاد به این فک میکنم بهش اشاره کنم سوار ش 

حواسش به من نیس 

از پشت میترسونمش 

بغلم میکنه 

میگه سردشه 

میگه بریم یه جا که هم چیز گرم بخوریم هم سرد 

میگم چرا یه جا میریم دو تا جا 

پیاده از کنار گربه ها میبرمش دیگه نمیترسه 

باهام راجب تجربه هام حرف میزنه 

چند نفرو بوسیدی 

اینم بوسیدی یا نه 

رابطه چه شکلیه 

اگه اینطور بشه چیکار میکنی 

اگه اونطور 

بهش میگم بیا راجب چیزایی که اذیتم میکنه حرف نزنیم میگه چرا 

براش چیزایی که تنهایی از سر گذروندم عجیبه 

باور نمیکنه 

میگه من جات بودم نمیتونستم بلند شم 

میگه خیلی جسوری خیلی قوی ای 

من به چیزایی که از دست دادم فک میکنم 

به حس نکردنم 

به بی تفاوتیم 

به انزوام 

ولی اون همچنان اصرار میکنه تعریف کنم 

دوروغ ببافم ؟ 

نه 

شاید چون میشناسه نگفتم

میریم سوشال کافه وی و اون سوالاش تموم نمیشه 

نمیدونم اذیت میشم یا نه 

دلم برا اون دوستم که دوره تنگ میشه 

برا هیشکی تو گذشته تنگ نشده 

شب با بابا دوا میکنم 

ما همیشه باهم اختلاف نظر داریم حتی الان که از هم دوریم 

دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم 

دوست ندارم باهم بحث کنیم 

حرف نزنیم 

دلم تنهاییمو میخواد 

دلم تنگ هیچی نشده 

هیچی ...

من فقط میخواستم 

دیگه نمیخوام دیگه چیزی نمیخوام 

پلکامو محکم بهم فشار میدم تا یادم بره نمیره 

دوسشون ندارم 

رو مود بهونه گرفتنم 

رو مود حرف نزدن 

رو مود ول کردنو ندیدنو رها کردنو فرار 

یهویی رفتن 

اذیتم ..

نمیتونم به هیشکی اعتماد کنم حتی تو 

تو ..

 

  • ۰۱/۰۹/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">