ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

 

 

نمیگم از هیچ کاری توی گذشته پشیمون نیستم 

اما شاید بشه گفت فاصله گرفتن از ادمها منو بیشتر به خودم نزدیک کرد 

این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست 

بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست 

هیچی مهمتر از خودم نیست 

حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده 

و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم

گاهی حس میکنم یه تیکه از من توی گذشته مونده 

نمیدونم انگار یه قسمت از وجود من تشکیل شده از حسای گذشته 

فقط میدونم با حس اون لحظه تو گذشته مو نمیزنه 

این روزا که غرق شدم بین این همه میانترم و ارائه و پاور و این حجم از کتاب و جزوه بیشتر سعی میکنم حساس نباشم دلم نمیخواد  حس و حالم خراب ش ؤ همون یکم انرژیم از بین بره

چشمامو میبندم و هرچیزی که رو دلم سنگینی میکنه فراموش میکنم و میگذرم 

یاد این جمله میفتم که رود واسه این زلاله که از همه چی میگذره حتی بزرگ ترین سنگ های توی مسیرش 

حساسیت ها همیشه اتفاقارو تو درم ادم نگه میدارن و اتفاقا همیشه سنگینن برای ادامه دادن 

ذهنمو خالی میکنم از هرچی بود و هست و دفترمو بآز میکنم تا شروع کنم به نوشتن آموزش هام به یه بیمار کنسر کولورکتال و به این فکر میکنم بیشتر ساکت بمونم و صبر کنم و دووم بیارم و قضاوت نکنم و انرژی خوب بدم 

حالا من مراقب خودمم شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای 

بهم بهترین کتابایی که خوندین معرفی کنید لطفا :)

بیشتر از همه الان دلتنگ چی ای؟ 

کی با من میاد کتاب جنس ضعیفو بخونیم؟ 

بودن توی این شرایط اذیتم میکنه 

بودن بین این ادما 

بودن بین این همه حس بد 

دلم میخواد نبینمشون دیگه 

تجربه CPR:

حدود نیم ساعت داشتیم CPR انجام میدادیم اما برنگشت 

بیماری که نیم ساعت قبلش بود , توی یه کاور مشکی رفت 

 

آغوش را گوش میدهم 

هیچؤقت اولین باری که آغوش را شنیدم حسم را کلمه هارا ریتم را و اشک هایم را فراموش نمیکنم 

چند روز گذشته در اتاق تنها بودم و تنها اتفاقی که خوب بخاطر دارم دو تاست 

یکی اشک هایم با کاتوره و دیگری خاطراتم با پونز 

نمیدانم 

۲۴ واحد برداشتم و از صبح تا شب را یا دانشکده ام یا بیمارستان

تنهایی ه‍ایم در کتابخانه را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم 

غذای سلف بهتر شده یا زندگی دانشجوییم کنار امدم 

شاید اندازه جموجور کردن درونم مهم باشد همین جزئیات کوچک

بچه های کلاس همه در اسپانس اند اما حواسم به چیزی نیست 

حقیقتش دنبال شیطنت های تاراگؤنه ام هستم در مغازه ۴دکمه روی تاب پارک کوچک نزدیک دانشکده حتی در جزیره وقتی شلؤارم را تا زانو بالا میزنم و لیزی پولک های مآهی هارا روی پوست پایم حس میکنم حتی در پریدن از نرده وسط پیاده رو حتی امروز ارایشگاه رفتم

حتی اب انار خوردم 

و برایم مهم تر از خؤدم فقط خودم است 

مهربانیم را پنهان نکردم فقط دارم تلاش میکنم رنگ بازکند از بی رنگی 

کلکسیون پیکسلم به صدتا نزدیک میشود و من پشت همه شان خاطره دارم 

از همه کسانی که روزی فکر میکردم من یادشان بمانم بی خبرم 

بی خبر 

پاتوقم میز ته ردیف های کتاب هآی سنگین و تخصصی دانشکده ام شده 

کسی جای من  کنسرت مهرداد نرفت با اینکه بلیطش را خودم میخواستم ه‍دیه بدهم و این انگار غم عآلم را در دلم جا میده‍د 

منطقی بودن سخت ترین کار دنیاست 

از گیم متنفرم و از نبودنها 

شاید کار درست همین بود که خودم را از همه گرفتم 

تنها شدم اما حس فراموش شدن را دوست دارم شاید بهتر باشد بنویسم پذیرفتنش را