ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

گه شانسی ینی من دو تا خرید داشتم و دقیقا تا خریدم ثبت شد 20 تومن از یکیش و 17 تومن اون یکیش تخفیف خورد 😐😑

ینی کاراموزی بیفتی دقیقا گروه سوم 

ینی با اون همه بدبختی بیمار پیدا کن تهش از خود استاد بهتر راجب بیماریش آموزشایی که بهش دادیو بره جلوی کلاس بگه بعد استاد هیچ نظری نده 

گه شانسی ینی هم اتاق شدن با اون عن خانوما 

و اینا فقط نمونه های اندکی از گه شانسیای تجربه شدست 

هنوزم گاهی دلم براش تنگ میشه 

شاید اگه باهام بزرگ نمیشد اونقدر دلم نمیشکست 

شاید اگه مثل بقیه بهم نگاه نمیکرد 

شاید اگه قضاوتای بقیه رو به روم نمیاورد 

منم منتظر بودم 

شکستم 

ولی هنوزم گاهی دلم براش تنگ میشه 

من همیشه نامرئی بودنو دوس داشتم 

از وقتی یادم میاد ازینکه توضیح بدم و حرف بزنم بیزار بودم شاید چون همیشه نتیجه ای جز فهمیده نشدن نداشت تهش

همیشه ازینکه درموردم نظر بدن بیزار بودم چه خوبش چه بدش 

همیشه موضوع های کسل کننده مورد بحث دوروبریام منو کلافه میکرد 

من همیشه دوست داشتم عمیق نگاه کنم با قلبم حس کنم و به وجود بیارم 

من از تکرار متنفرم 

لپ کلام من ازینکه بین این جماعت نامرئی ام سرخوشم .

پره از نداشته هاش

پره از تجربه هایی که باید جلوشو میگرفت

اون پره از هم اتاقی ای که پیشنهاد میده 

پره از دوستی که پشتشو خالی کرده 

پره از دویدن و نرسیدن به ارامشی که مدتها دنبالش گشته

اون پر شده از حساسیت هایی که هربار سعی کرد بهش اهمیت نده بدتر شد 

دخترک پره از حس تنهایی تو جمع

پره از مسخره شدن

پره از درک نشدن فهمیده نشدن

اون یه بغض بزرگ داره خفش میکنه 

دخترک خستست از نقش بازی کردن 

گاهی دلش میخواد نقش قوی هارو بازی نکنه 

بی تفاوت از کنار گرگا رد ش مقابل هیچی نایسته 

دخترک پره از سکوت از انزوا 

دخترک فراریه ازین جماعت 

خوب یا بد دخترک خستست از گریه های شبونش 

دخترک قصه کم اورده میخواد فقط بره 

راست نوشت دیگه حالش خوب نمیشه 

اره دیگه حال دخترک خوب نمیشه انقد ضربه خورد انقدر مچاله شد انقدر سکوت کرد 

اره دخترک متنفره از هم اتاقیاش 

دخترک متنفره از اسیب دیدناش 

دخترک قصه خستست از کوچ 

از رفتنای دور نشدن 

نمیدونه

حتی حوصله فکر کردن نداره 

دخترک دیگه هیچی نمیخواد 

:(

این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم 

داره سه سالش میشه 

این سه سال چقدر اتفاقا افتاد 

چقدر زمان چیز عجیبیه 

نمیدونم 

قبلنا حس جا موندن داشتم 

الان ناامیدی 

کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم 

و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم 

اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه 

انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده 

انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه 

کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم بریزم دور 

کاش میشد یه مدت رفت یه جای دور

این تنهایی داره تو عمق وجود من سخت ریشه میدوونه 

خستم 

خیلی خسته 

خسته تر از توضیح 

خسته تر از نوشتن 

حتی خسته تر از فکر کردن 

از همه چی خستم ...

کارگاه رو از دست دادم ولی مهم نیست ترم بعد برش میدارم 

دلم نمیخواست بیشتر بمونم دلم برا اتاقم تنگ شده برا بغل بابام صدای مامانم برا شیطونیای بلفی دلم برا خونه تنگ شده 

الان تو راه کاتوره مهردادو گوش میکنم و به فکر برگمم

فقط به لحظه ای که قراره پیش مامان بابام باشم فکر میکنم 

الان 4 ماهه که ندیدمشون و چیزی جز صداهای چند روز یکبار ازشون نداشتم 

دلتنگم 

حتی دلتنگ تنهایی های تو اتاقم 

به الف شدن فکر میکنم ولی بیشتر از همه دلتنگم 

امروز اولین پک سیگارو عمیق کشیدم 

تلخ بود ...

و همچنان گرایش عمیق من به سکوت ...

 


دلم گرفته ...

اومدم تو تختم و کز کردم این گوشه و دارم پرتقال من گوش میدم و حتی گریم نمیگیره 

فقط میدونم اینطوری که الان هست نباید باشه 

یاد عصر پاییزای دوسال پیش میفتم سوز داشت سرد بود میزدم بیرون کل خیابون تختی رو پیاده تا تهش میرفتم 

سرد بود 

الانم دلم میخواد راه برم کلی شاید چون فکر میکنم تنها راه حل باقی موندست ...

نمیدونم 

حوصله فکر کردن ندارم 

فقط میدونم هربار اونقدر ها حالم گرفته شده و نتونستم جلوی بد نشدن حالم مقاومت کنم که الان رسیدم به این نقطه 

میدونی خیلی سخت داره میگذره 

با اینکه خیلی سریع و تکراریه 

دلم بارون ولیعصرو میخواد 

:(

کتاب (همه دروغ میگویند) از ست استیونز و دیوید ویتس نشر گمان 

خوشحال میشم همراهیم کنید :)