ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

هنوز کلی طلوع و غروب باقی مونده که من جاهای مختلف خوشگل و آروم دنیا ندیدم 

کلی صدای بارون 

آرامش باریدن برف 

کلی بوی خاک نم خورده 

کلی نوازش شدن 

یه عالمه چایی زعفرون با پروک آلبالویی 

هنوز یه دنیا لبخند و امید نگاه مونده 

کلی اتفاق خوشگل که نیوفتاده 

کلی آدم جدید که گلوشون بغض داره و باهم دوست نشدیم تا پیش هم دنیارو جای قابل تحمل تری ادامه بدیم 

هنوز کلی مریض مونده که مراقبشون نبودم و بهم نیاز دارن تا درد کمتری رو تحمل کنن .

من هنوز خیلی لحظه های ناب تو زندگی هست که تجربه نکردم 

یه عالمه محبت قلمبه شده تو قلبم تا تو این برهه از زمان و این گوشه از کهکشون به کسایی که باید ندادمش 

من هنوز اندازه یه دریای بی انتها میخوام زندگی کنم 

حتی اگه سخت باشه .

 

پای تاوان همش وایمیستم ‌...

  • ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۴۳

تو نمیدونی چقدر دلم میخواد دستتو دو دستی بگیرم تو دلم و با ساعدت بازی کنم 

نمیدونی چقدر دلم میخواد زل بزنم به انعکاس نور شب توی صورتت 

نمیدونی چقدر دلم میخواد ساکت به صدای نفس کشیدنت بغل گوشم گوش بدم 

حتی نمیدونی چقدر دلم میخواد تو نور اونقدر بیام نزدیکت که چشمام قیچ بشه و زل بزنم به قرنیه چشمات 

نمیدونی چقدر دلم میخواد با رگای پشت دستت بازی کنم 

فکرشم نمیکنی چقدر دلم میخواد تو بغلم گم بشی بچه بشی و من همه جزئیات صورتتو با سر انگشم لمس کنم 

نمیدونی چقدر دلم پر میکشه بهت بگم با موهام بازی کنی تا بغلت خوابم ببره 

آره هیچ کدومو نمیدونی 

نه که نخوام بگم 

نمیشه 

نمیدونم درمونش صبره 

درمونش تحمله 

چیه 

اما خب 

من دیگه یه وقتایی میرسه به اینجام 

دقیقا اینجام 

مثلا یه وختایی ازینکه ساده ترین نیاز های یه آدم معمولیو ندارم از مملکت تخمی و جامعه تخمی تر و همه چی متنفر میشم 

ازینکه همش باید بترسم 

از همه چی 

میدونی 

از دوست داشتن دوست داشته شدن نمیترسم 

ازینکه همش باید قید دلمو بزنمو تو سری خور بار بیارمش کع همش یه بند پشت هم بگم دنمیشه د نمیشه لامصب بیزارم 

حالا خلاصه همه قربون صدقه هایی که بلد هستمو نیستمو قراره یاد بگیرم مال تو ..

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۳۱

تو همه این سالها سعی کردم اون دوستی باشم که آدمها بدون اینکه بترسن یا خجالت بکشن یا حس بدی داشته باشن پیشم خود خودشون باشن 

همه تلاشمو کردم آدمهارو همونطوری که هستن بپذیرم و ازشون نخوام که عوض بشن یا بخاطر من طور خاصی رفتار کنن 

نمیگم همیشه موفق بودم 

گاهی مغزم دهنمو سرویس میکرد کع چرا وختی خودت متقابلا این شرایط رو نداری داری جون میکنی برا بقیه درستش کنی 

و دقیقا چون نداشتمش بیشتر تلاش میکردم 

  • ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۸

همه چی آروم تره 

داشتم فکر میکردم ما وقتی عصبانی ایم دنیا چقدر یهو خالی میشه 

انگار فشار عمیق ترین نقطه اقیانوس رو سرته 

همه سال گذشته تو تولد دوستام براشون صبر ارزو کردم 

حس میکنم انگار شبیه نمک برای توی غذا لازمه 

دیگه اینکه نشستم و له این فکر کردم تا یه مدت پیش حس میکردم دلم میخواد با ادمها دوست بشم 

اما الان اینجوری ام که انگار یه چیزی جلوی منو میگیره و عقب میکشه 

اونقدر عقب که یهو تنها بشم و چیزی که جالبه اینه این تنهایی بهم میچسبه 

عجیب دوستش دارم 

عجیب باهاش اخت گرفتم 

و عجیب دلم میخواد ادامه پیدا کنه 

انگار که یه حباب بزرگ دورم باشه تا ازم محافظت کنه 

داشتم فکر میکردم پس این حس گیجی از کجا نشات گرفته 

از کجا میاد 

چرا اصن هستش 

این حس سردرگمی ازارم میده 

 

 

راستی امروز یه سکشن داشتیم که نوزاده لپ خالص بود 

هیچی دیگه نرم بود خوشم اومد 

 

 

  • ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۲

میدونی 

تو دوست خوب منی 

بخاطر همین دلم میخواد بیام تو دلت غر بزنم تا حالم خوب بشه 

چون حرف زدن باهات آرومم میکنه 

نگاه کردن بهت هم همینطور 

من وقتایی که دیگه خیلی ناراحت میشم و اعصابم خورد میشه 

انقدی که هیچی خوبم نکنه ساکت میشم 

دیگه نه آهنگ جوابه 

نه راه رفتن 

نه حتی گریه 

بعد میدونی 

من میدونم از پسش بر میام 

من میدونم ولی به چه قیمتی 

این روزا انگار به هم ریخته ام 

انگار هر تیکه از قلبم یه وره 

اینجوری که انگار فکرم متلاشی شده باشه و هر تیکش افتاده باشه یه طرف 

و من مجبور باشم به اجبار جمشون کنم 

و این انگار سخت ترین کار دنیاست وقتی بفهمی و همه فکر کنن تو کمایی و نتونی حرکت کنی 

فکر کن انگار که توانایی همه چیو ازت گرفته باشن 

توانایی حرف زدن 

حرکت کردن 

نمیدونم ولی حس میکنم سرم داره منبسط میشه و این انبساط ته نداره

اندار اندازه کل کهکشونا داره بزرگ میشه و رو تنم سنگینی میکنه 

دلم میخواد برم یه جای دور دور دور

  • ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۵

انقدر این مدت باهام بدرفتاری شد حوصله هیچ بنی بشری رو ندارم 

دوست دارم از شر بشر دو پا سر به بیابون بذارم 

برم تو غاری جایی 

حقیقتا اصلا از تعامل با آدمها هیچ لذتی نمیبرم 

و اونقدر شکنجه روحی شدم از طرف کادر دانشگاه و مسئولین غیر محترم بیمارستان ها که دلم میخواد یه بشری مث خودشون پیدا بشه رو نروشون راه بره همینطوری 

حقیقتا از توان من یکی این حجم از بیشعوری خارجه برای مقابل به مثل 

ازین آدمای کنه ام که حس کول بودن دارن برا مخ زنی متنفرم 

حالم بیشتر و بیشتر ازشون به هم میخوره 

چرا یهو همه اتفاقای بد باهم میفتن ؟ 

واقعا چرا ؟

نمیدونم فقط میدونم دلم میخواد این شرایط زودتر تموم ش 

چرا همش هرچی میشه منتظرم تا بگذره ؟ 

از بس سختش میکنن 

بخدا من دلم میخواست مهربون باشم 

خوب باشم 

بخندم 

اما خب تخمی میگذره دیگه 

حالا فعلا پناه میبرم به پناهگاهم 

میرم که لااقل یکم آروم بشم 

با هیشکی حرف نزنم 

بلکه یکم فقط یکم حالم بهتر ش 

 

  • ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۲۱

من ، آبستنِ جنینِ مرده ای افسار گسیخته از زیستن.

  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۳۲

 

 

  • ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۲۱

کلا اینجوری پیش میرفت که من عاشق اورژانس بودم چرا ؟ 

چون عاشق هیجانم چون عاشق غیرقابل پیشبینی بودنم 

خلاصه امروز رفتم شیفت دیدم پنج تا سوساید آوردن همون خودکشی 

همه ام با دارو بودن 

حس عجیبیه 

مثلا چشمای پسر بچه یکیشون اونقدر ناز بود که دلم میخواست ساعتها نگاش کنم 

یکیشون اینتوبه شد 

بعد یهو گفتن شیفت صب یکی بنزین اورده ریخته تو بخش و میخواسته همه رو آتیش بزنه 

بعد یکی خاطره تعریف کرد که یه روز یکی با اسید اومده داخل بخش 

همینطور داشت سمی و سمی تر میشد و من داشتم با حقایق جدید بعد اون حقیقت پرواز صندلی و سطل آشغال و کتکو کتک کاری و چاقو خوردن و مشت و لگد خوردن که داشتم کنار میومدم روبرو شدم 

هیچی دیگه 

همه چی اینجور پیش رفت که الان هنوزم دلم اورژانس میخواد :) 

صبح دکتر بخش گیر داده بود اینترن داخلی ای بیا گفتم نه 

نگام کرد من داشتم اذیت میشدم

اومد گفت شبیه یه آشنا از گذشتمی 

شبیه معشوقه جوونیامی 

من نمیدونستم چی باید بگم 

فقط ساکت تو چشماش نگاه کردم 

بعد همراه مریض ازم یه سوال پرسید من بی حوصله گفتم من دانشجوام گفت پس بخاطر همینه که خوشگلی.

 

نمیدونم خوشگل هستم یا نه 

اما اون یه لیوان آبی که با کلی بدبختی پیداش کردم بردم برا اون مریض تالاسمی ماژور که زنده موندنش شبیه معجزه بود و باهام شوخی میکرد و گفت دستم سبکه خیلی چسبید

و خب الان حالم بهتره با اینکه جسمی عملا تهی از جان ترین حالت ممکنمم 

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۲۶

بدنم قاطی کرده و کل برنامه ای که برای این سه روز آفم داشتمو بهم ریخت و گذاشت دقیقا همین الان که باید ناهار درست کنم و پاشم برم شیفت دل درد و سردردشو شروع کرد و من کم طاقت تر و بی حوصله تر و بی جون تر باید ادامه بدم 

یه حسی هست اونم اینه که بین جمع احساس تنهایی بیشتری دارم 

تنها یا با آدمهای خیلی کم احساس راحتی بیشتری دارم 

یه مدته که دیگه سعی نمیکنم آدم مقبولی تو جمع به نظر برسم 

مثلا تو دورهمی های بعد از شام شرکت نمیکنم 

جایی مهمون نمیشم 

مراسم نرفتم 

و خیلی رک دلیلش رو میگفتم که حوصله ندترم و رو مودش نیستم 

این مدت بیشتر به خودم فکر کردم 

به خودم ایتراحت دادم و حق اینو دادم که هیچ حسی به چیزی نداشته باشم 

سرم درد میکنه 

این بالا پایین شدنای توی سیکل واقعا آزارم میده و هیچوقت نتونستم با خودم کنار بیام که این طبیعتمه نه الان نه هزار سال دیگه 

بوهای مختلف به مراتب بیشتر از هر وقت دیگه ای اذیتم میکنن 

بوی غذای سرخ کرده 

بوی عطر 

بوی مواد ضد عفونی 

و به مراتب بیشتر از قبلی که خیلی شدیدتر و بیشتر از بقیه حسش میکردم حسش میکنم 

نمیدونم جریانش چیه 

از وختی عید مریض شدم اوضاع همینه 

و وقتی آلودگی هوا بالا میذچره خیلی سریع سرفه میکنم 

یه سری جریانات دیگه ام اتفاق افتاد که حوصله یاداوری و نوشتنشون نیست .

فقط اینکه بی حسی 

حسی ندارم 

هیچ حسی ندارم 

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۳