ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

موهایت را در دستش بگیرد و با تمام وجود نفس عمیق بکشد تا بوی موهایت تا عمق وجود قلبش در خاطرش بماند...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۹

مگر نه آنکه برسر ارزش ها قسم میخورند   پس میشود گفت

قسم به احساس بافته شده بین موهایش

به قلب پاکش

به مهربانی بی دریغش

به نوشته های وجودش

به سادگیش

قسم به دوست داشتنش

به دل گره خورده اش

به اشک های دل شکسته اش

به شوق چشمان بی گناهش



و قسم به دریایی که در وجودش نهفته بود...



  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۴

صدایش میتواند معجزه باشد

صدایش از عمق وجودش در عمق وجودم مینشیند

صدایش حال دلش را لو میدهد

فرازونشیب صدایش شوقش را دستم میدهد

مهربانی میشود ته جانم

آرامم میکند

حالم راخوب میکند

اصلا صدا چیز عجیبیست    پیچیده ترین ساده ی دنیا


دلم میخواهد همه عمرم ساکت بمانم فقط صدایش را بشنوم

  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۷


# من





لابلای عکسهای بچگیتون کلی حس خوب پیدا میشه!

حالتون خوب میشه!



:)


راستی شماام خواستید عکسای بچگیتونو بذارید وباتون   میخوام ثابت کنم من از همه بامزه تر بودم!!!  :)



  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۲

خوشبختی داشتن همه دنیا نیست.

خوشبختی اینه که با دلخوشیات ذوق کنی ...

خوشحال باشی ...

حس خوبی داشته باشی ...

ساختنه رویاهاته...

تلاش واسه هدفته...

خوشبختی اینه مهربونی و نفساتو با آدمایی که محبتو با همه وجودشون میفهمن شریک بشی...

خوشبختی اینه آرامش وجودت آرامش بخش باشه...

خوشبختی اینه خدا رو تو عمق وجودت حس کنی    و باور داشته باشی وقتی دست بنده خدارو میگیری خدا اون یکی دستتو محکم گرفته...



خوشبختی از نظر شما چی میتونه باشه؟

:)


  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۱

تو تاحالا اینطوری شدی که وقتی یه نفر سرت دادمیزنه پژواکش تا مدتها تو سرت باقی بمونه و هیچی نتونی بگی؟

تا حالا شده خیلی ناراحت بشی؟

تا حالاشده ازدست زمین و زمان دلت بگیره ولی حتی بغض نکنی؟

تا حالا شده نبخشی؟

شده همه چیو بریزی تودلت؟



چیکار کردی خوب بشی؟



  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴




حس غرور و افتخار داشتم وقتی فروشنده اسکار گرفت...


جدا از بحث سیاسی هنری سینمایی حرفه ای سلیقه ای انتقادی یا هرچی

زندگی عماد و رعنا بطن جامعه ی امروز مابود...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۵۴

  

به بهانه ی "فروشنده" اصغر فرهادی

     

1
گزارش یک انهدام!

انهدام یعنی ویرانی، یعنی فرو ریختن یک باره، یعنی از ریشه تهی شدن... نمای ابتدایی فیلم فروشنده داستان یک انهدام است، انهدام پی خانه ای مملو از خانواده های گوناگون در نیمه شبی نامعلوم به کمک بازوی سرد و آهنی لودری مکانیکی که عصبانی، بدون هیچ خبری، زمین مجاور خانه را برای ساختن برجی عظیم شخم می زند و پی خانه ی همسایه  را زیر و رو می کند!

فروشنده در غوغای همین ویرانی و ترس از مدفون شدن در زیر آوار آغاز می شود. قبلترش اما، در شروع تیتراژ فیلم  با نمایی از تخت دو نفره ی ویلی لومان و همسرش لیندا، همراه بخش های مختلف طراحی صحنه و آکساسوار نمایش مرگ فروشنده، وارد جهان موازی با دنیای واقعی فیلم می شویم، همان جهان موازی نمایشنامه ی آرتور میلر که در کنار دنیای واقعی "فروشنده" با امکان ریزش هر لحظه ای سقف ها و شکاف های عمیق دیوارها، همراه ترک های پر سرعت بر شیشه های پنجره به خوبی پیش در آمد یک انهدام را  تدارک می بیند!

 عماد (شهاب حسینی)، ویلی لومان تهرانی، معلم با اخلاق هنرستانی در تهران است که همراه همسرش رعنا (ترانه علیدوستی) بازیگران نمایش "مرگ فروشنده" هستند که پس از خراب شدن خانه شان در آن شب نامعلوم رفته رفته داستان در جهت انهدام تخت دو نفرشان، رابطه شان با هم، و خودشان پیش می رود.

ویلی لومانِ آرتور میلر بر سر دو راهی است، دو راهی انتخاب میان دنیای سنتی و جهان مدرن؛ ویلی لومانی که محصولی کنسرو شده در قوطی گذار است، گذر یک جامعه از مرحله ای به مرحله ی دیگر... اما ویلی تاب نمی آورد، در انتهای بازی جانش را می بازد و درست یک روز پیش از اتمام قسط های کمر شکن، نقطه ی پایان زندگیش را می گذارد.7

این که چه قدر جنس دو راهی ویلی لومان و عماد یکی است چندان مطرح نیست، آنچه مهم است ایستادن در برابر یک دو راهی است؛ عماد معلم باوقار و مبادی آداب هنرستان، هنرمند روشنفکر و وزین تئاتر، همسر مهربان و همراه رعنا ناچار به انتخاب می شود، انتخاب بین همه ی صفات برجسته ای که تاکنون داشته در مقابل تمامی اعمال تقبیه شده ای که به واسطه ی یک حادثه ی ناگهانی انگار بر زندگی او تحمیل می شود، و او آرام آرام شروع به فروپاشی، و بازی در نقش عمادی جدید و انتقام گیرنده می کند.

همه چیز از یک شاید تجاوز آغاز می شود! تجاوز به رعنا در حمام خانه ی تازشان که پیش از آن ها محل سکونت زنی روسپی بوده و هنگام دوش گرفتن رعنا، مردی از مشتری های صاحب خانه ی قبلی وارد حریم حمام می شود! اما داستان این حریم شکنی و تجاوز به محیط شخصی آدم ها، تنها به دوش و حمام این خانه ختم نمی شود! انگار در این شهر حریم خصوصی سالهاست که معنایش را مثل زبان هایی کم تکلم از دست داده و نخ نما شده است: مهاجم مکانیکی ابتدای فیلم که بدون کوچکترین خبر دیوار خانه را آوار می کند، زن میانسالِ مسافر تاکسی که به دلیل تجربه ی حریم شکنی های گذشته اتهام تعرض را به عماد نسبت می دهد، اشاره ی عماد به ساختمان های کج و معوج و بی ارتباط با هم بر پهنه ی تهران که بی هیچ تناسب مثل فرزندان نامشروع در دامان این شهر قد می کشند، نشان دادن زنی در صحنه ی نمایش با پالتوی کاملا پوشیده و قرمز هنگام خروج از حمام! به خاطر حفظ حریم ممیزی، در حالی که زن در دیالوگ هایش چندین بار تاکید بر لخت بودنش می کند! و در نهایت حریم شکنی های گاه و بیگاه عماد در شنیدن و دیدن پیغام ها و نامه های خصوصی زن روسپی و نگاه کردن به عکس های خصوصی شاگرد هنرستان در موبایلش و تهدید او و...6

اما آیا آوار حاصل از  این حریم شکنی ها به همین جا ختم می شود؟!

پیش از این در بیشتر آثار فرهادی آنچه ستاره دار می شد و توجه مخاطب را جلب می کرد تلاش برای عدم قضاوت بود، یعنی شکل روایت داستان و نوع نگاه به ماجراها چنان بود که تا حد امکان مخاطب را از قضاوت بر حذر می داشت و با تعریف داستان از زوایایی خاص، جایگاه شاهد و نه قاضی را برای تماشاگر تدارک می دید؛ این روند در "درباره ی الی" ، "جدایی نادر از سیمین" و "گذشته" وجود داشت، و حتی در "چارشنبه سوری" با وجود تمام فراز و فرودهایش تا حدی این احساس را در مخاطب زنده نگه می داشت، اما به عکس در فیلم "فروشنده"، میدان قضاوت فراخ است! درست است که در شکل کلی و بدون موشکافی کامل همیشه ضد قهرمان داستان یک مرد بی صفت است و نقش قربانی و زجر کشیده، داستانی تکراری اما معمول و باور پذیر برای زنان این سرزمین است، ولی واقعیت آن است که داشتن نگاه یک جانبه و یک سویه چه در دفاع از یک چیز یا چه در حمله به آن، باعث حل مشکل و رسیدن به حقیقت ماجرا نمی شود و باید کمی ژرف تر اندیشید؛ این ژرف اندیشی و پرهیز از قضاوت چیزی بود که پیش از این در بیشتر آثار فرهادی نقطه ی تمرکز بوده است، اما به نظر در این اثر به عکس فیلم های قبلی، جهت نگاه ما بیشتر در جهت قضاوت مردان و تلاش برای نشان دادن هرزگی، بی صفتی، و اضمحلال آنان است.

8

آنچه جالب تر می نماید تاکید فیلم بر بی بند و باری مردان میانسال به بالا است! انگار در جوانی به دلیل خامی و کم تجربگی یا هر علت دیگر، نگه داشتن حریم و حفظ حرمت ها معمول تر به نظر می آید (اشاره به کاراکتر نامزدِ دخترِ مردِ متجاوز و شخصیت خود عماد)، اما هرچه به سالهای واپسین حیات نزدیک تر می شویم باور دم غنیمت است همراه با حریم شکنی و نگفتن حقیقت امکانی متداول تر به نظر می رسد. دقت در شخصیت بابک، همکار میانسال عماد که رابطه ای مجهول و پنهانی با آهو (زن روسپی) دارد، یا توجه به پیرمرد شاید متجاوز که با وجود داشتن همسری به شدت عاشق و شیفته ی او، با آهو رابطه ای پنهانی و طولانی مدت برقرار کرده، همگی تاکیدی بر این صفات مردانه در سنین میانسالی و پیری دارد. انگار هیچ چیز نمی تواند عطش سیری ناپذیر وسوسه ی مردانه را خاموش کند! و در این میان نقش قربانی و پاک باخته برازنده ی زنان و همسران رنج دیده ی آنها می شود. آنچه این قضاوت محتوم را فراگیرتر می کند، کنایه ی موجود در نمای پایانی فروشنده است، زمانی که دقیقا پس از باز شدن گره ی داستان و پیدا شدن مرد متجاوز، در نمای پایانی فیلم عماد و همسرش را در حال گریم برای اجرای مرگ فروشنده می بینیم و هرچه بیشتر می گذارد عماد و رعنای جوان به مرد و زنی میانسال و کهنسال تبدیل می شوند، انگار قرار است مشابهت دور زندگی مرد متجاوز و همسرش را در سرنوشت آینده ی عماد و رعنا به نظاره بنشینیم، انگار قرار است سیکل معیوب وسوسه ی مردانه و قربانی شدن زنان، نمایشنامه ی تکراری زندگی باشد، انگار قرار است داستان این انهدام، همچنان ادامه دار بماند!

آنچه در این فیلم آزار دهنده می نماید مخدوش شدن بدون توضیح چهره ی دوست داشتنی ترین شکل مردان است! یعنی پیرمردانی مهربان، دوست داشتنی، کم خطر و امن که معمولا نقطه ی اتکا و مرکز ثقل در بسیاری از کم آوردن ها و کمبودها هستند؛ ای کاش فرهادی برای ایجاد شگفتی در پلان های پایانی اش راه دیگری را انتخاب می کرد، ای کاش با پرداختن حداقلی به زندگی و شخصیت پیرمرد تا حدی از سیاهی کاراکتر او می کاست و او را به رنگ خاکستری نزدیک می کرد، ای کاش چهره ی زن پیرمرد را از تیپ همسری قربانی، تباه شده و ساده دل به شخصیتی شناسنامه دار نزدیک تر می کرد، ای کاش ...

عارفه آزرمی، شهریور 95

 4

3

  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۷

 امروز بعد از شنیدنه عقد خواهر یکی از دوستام که فقط حدود 4 سال از ما بزرگ تره یه حس کهن سالی عجیبی افتاد تو وجودم! 

الان حس یه فسیل با کلی  قدمت تاریخی  دارم!!

حس بزرگ شدن یهویی !


نمیدونم فقط طرفای ما انقد زود مزدوج میشن یا همه جای دنیا اینطوریه و فقط من واسم عجیبه!

تازه پارسالم عروسیه خواهر اون یکی دوستم بود که فقط  3 سال از ما بزرگتره!!

ی سری از بچه های مدرسه ام که الان سر خونه زندگیشونن!!



بعد هی میگن شوهر نیست!   پس اینا دقیقا با چی مزدوج میشن؟!   :|




والا بنظرم سینگلینگ(حالت نامزدوج!) انقدراام بد نیست    

حالا چراانقدعجله!؟  :|



:)


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۷

ممد جو سلام ، خویی ؟ شی موکونی ؟ سره خور دیه سری نمزنی ؟ ایسه دیه ورمو پولدارشییه ، زیر پاتم سل نموکنی ؟ سیم ده پت نلی رفاقتمو خراو با و بوره ، دلمو ورت تنگ شیه .

یاته او زمونا ؟ م هنی یام نرفته ، هنی هر وقت مرم ورویرد ، وه یاد او زمونا دوری دمین شر مزنم و سری هم وه گلدشت و چوقا مزنم ، گرچه دیه او رنگ و بونه نره و ایسه دیه منو تونه کسی نمشناسه ، ولی خو ، ایما وره خوئمو یه زمونی شهرنه چول کرده ویم ، وا صغیر و کبیر رابطه داشتیم ، آخه ایما همش واهم بیمو ،تو هی مرفتی کلاس خط و منم مرفتم باشگاه وره آقا صدر ،ایواره که مشد مین بلوار ، گل کوچیکی مزئیم و وا ای لات لوتا سر و سری داشتیم . چنی از ای عرق سگیا دان خوردمو ،وا دایی نعمتت چه شراوایی زئیم ، نوارا ستارو  هایده چنی ومو حال مدا .

ایسه دیه همه چی عوض شیه ،حرف اولنه پیل مزنه ، هر کامینمو گرفتار شیئیم و وا زن و بچه و کار دیه نمتونیم وره خوئمو بایم ، یعنی نملن همدیر بجوریم و واهم بایم ، هر جا هسی خوش بای و اینه بون که م همیشه وه یادت هسم .


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۱