ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

قسم

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۴ ب.ظ

مگر نه آنکه برسر ارزش ها قسم میخورند   پس میشود گفت

قسم به احساس بافته شده بین موهایش

به قلب پاکش

به مهربانی بی دریغش

به نوشته های وجودش

به سادگیش

قسم به دوست داشتنش

به دل گره خورده اش

به اشک های دل شکسته اش

به شوق چشمان بی گناهش



و قسم به دریایی که در وجودش نهفته بود...



  • ۹۵/۱۲/۱۴