ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۵

من همیشه دلم میخواست توی زندگیم ازین ادما باشم که عزمشونو جزم میکنن 

بعد آسمون بیاد زمین زمین بره آسمون کاری که میخوانو انجام میده 

ولی نمیدونم چرا همیشه خدا تنبلی بر من مستولی میگشتو اینا 

خیلی اعصابم خورد میشه مدااام با خودم میگم که تارا فلان کارو باید انجام بدی 

هر چی شد بااااید بشینی انجامش بدی 

بعد هی میگم کاش ازینا بودم که روتین پوستیشون بجا بود ورزش میکردن درس میخوندن 

همه چیز دقیق و درست پیش میرفت 

ولی حقیقتا همه جا نیاز داشتم یکی به زور منو محبور کنه بشینم کارمو انجام بدم 

اصن یه وضی 

یه چیزی 

نمیدونم چطور باید درستش کنم 

من ازینا بودم که یهو مثلا دلم میخواس از همه جا برم 

مغزم خالی ش 

یه صفروصدی مطلق 

یا همه چیز یا هیچ چیز 

یه چیز عجیب غریبی 

این گرفتن افسار زندگیم دست خودم کاریه که احساس میکنم بیشتر از هر چیزی باااید انجامش بدم 

باید یاد بگیرم انجامش بدم 

باید بتونم انجامش بدم 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۳۳

گاهی اوقات دلم میخواست برمیگشتم به سال های راهنماییم 

اوایل دبیرستانم 

اون موقه ها دغدغه هیچی نداشتم 

بعد مدرسه نیمروز میدیدم

مینشستم فیلم سینمایی نگا میکردم 

تو فرجه امتحانا با دوستام والیبال بازی میکردم 

خوشحال بودم چند تا امتحان دیگه قراره آزاد بشم 

نمیدونم همه چی ساده تر بود 

میوه ها خوشمزه تر بودن 

با مامان موقع خرید ازون بستنی لوله ای ها که تازه اومده بود و عاشق مزش بودم میخریدم 

الان همش ادم فکر میکنه انگار قراره همه چی زود تند سریع بگذره 

انگار که مثلا رو دور تندیم 

انگار از همه چی جاموندیم 

نمیدونم 

گاهی همش فکر میکنم دلم برا همه چی تنگ میشه 

حتی بعد ها برای همین الانا ...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۹

حالا که تو دوران مبهمی از تاریخ هستیم و ایرانی بودن ازینور مونده و ازونور روندمون کرده دلمو خوش میکنم به کمتر کردن درد چند تا ادم مریضی که دوروبرمون هستن 

آدم هایی که بعضیاشون خوبن مهربونن اجتماعین گرمن 

بعضیاشون طلبکارن عصبانین سردن 

و همه این ادما تو یه چیزی مشترکن 

و اون درده 

حالا که همه جا ساکته ساکته و همه خوابنو هیچ صدایی از خونه های دوروبرو رفتوآمد ماشینا نمیاد بعد بیست ساعت بی وقفه کارکردنو 

دیدن دو بار سیژر مریضو جمو جور کردن انواع و اقسام ادما به خودم نگاه میکنم و بیستو چند سالگیم 

دقیق تر بگم بیستو هفت سالگیم 

نمیدونم نه سال پیش که اینجا شروع به نوشتن کردمو ۱۷ ۱۸ سالم بیشتر نبود. ه سال بعدم خودمو کجا میدیدم 

اما الان نصفه ی شبه و منمو یه ادمی که درد داره مریضه کویدش مثبته نمیتونه حرکت کنه و هزااار جور دردو بلا و رنجو سختی دیگه 

شاید همین نرسینگ منو هر روز صبح میکشونه سر کار 

بلکه یه ادمی یه جایی یه دردی ازش کم شه و یه اخی خدا برات بسازه بندازه پش قباله ما 

بعد من به این فکر کنم که کاش ایرانی بودنمون مارو ازینور نمیروند ازونور مونده 

یا لابد یه همچین چیزی 

؛

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۱۱