ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۷

من میدونم کسی نیست اینجارو بخونه 

ولی انقدر که از طرف دوستام بهم بی تبجهی شد و کلا به هیچ ور هیچکسی نبودم تصمیم گرفتم بیام اینجا بگم إی شاید یکی پیدا بشه با من بیاد بریم تآتر مورد علاقمو ببینیم 

اگر که دلتون خواست باهام بیاید بریم تآتر ببینیم بهم خبر بدید که بگم چی کی کجا برا چی 

تازه باهم دوستم میشیم 

قول میدم بهتون پیشم بد نگذره 

خلاصه که زودی بهم بگید چون چیز زیادی نمونده تا تموم شدن بلیطاش 

 

  • ۴ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۷

وقتی تو خوابی 

منتظرم تا فردا بشه

ببینمت 

راستی قول بده هروقت

که خوابیدی هم بیای توی خوابم 

پیشم باشی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۹

یه جایی خوندم نوشته بود 

درسته ما پایان قشنگی نداشتیم 

اما داستان قشنگی داشتیم 

و همین برای فراموش نکردنت کافیه 

نمیدونم کجایی چیکار میکنی حالت چطوره 

ولی دوست دارم همیشه برات بهترین باشه 

یادته ما باهم چقدر برای رویاهامون تلاش میکردیم 

یادته چقدر راجب زندگی گپ میزدیم 

حالا سرنوشت اینطوری رقم خورد که از هم جدا باشیم 

امیدوارم به رویاهات و ارزوهات برسی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۳۴

متنفرم از زندگی با خونواده ایرانی 

از زندگی با خونواده ایرانی متنفرم 

از با خونواده ایرانی زندگی کردن متنفرم

انزجار برانگیزترین تجربه زندگیم محدودیت هایی بوده که تو این جامعه مزخرف و ارزشگذاری ای که برای متحمل شدن هر چیز احمقانه ای به بهانه خونواده بوده 

حالم داره بهم میخوره واقعا 

ازین که هر بار سر کوچیک ترین حقوحقوق زندگیم باید بحث کنم 

بجنگم 

ادامه بدم 

دووم بیارم 

کدوم ارزش ؟ کدوم کشک 

گاهی حس میکنم چقدر سگ جونم که این حجم زیاد از درد رو متحمل میشم

خیلی بیشتر از حد تصورم سگ جون شدم 

ولی واقعا خستم 

گاهی واقعا فکر میکنم جز فرار راهی نمونده 

همه فرار کردنا این نیست آدم کوله پشتیشو بندازه رو شونش دربره که 

گاهی تو فاصله چند متری از یه آدمی اما دلت فکرت ذهنت همش جای دیگه ایه 

انقدی که دلت نمیخواد در اتاقتو باز کنی یا صداشو بشنوی 

اره من حقیقتا هر چقدر سعی کردم صبور باشم نتونستم

حالم ازین مردسالاری تو خونواده ها داره بهم میخوره 

دارم بالا میارم این حجم از محدود شدنمو 

و واقعا از نظر روانی بهم ریختم و میدونم از دست هیچ مشاوره و روانپزشک و کوفتو زهر ماری کاری برنمیاد 

چون اصن هیچی عوض نمیشه 

هیچی :(

واقعا دارم متلاشی میشم 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۴

من اون دخترِ ساکتِ گوشه صحنه بودم که ساکت مینشست و چشم میدوخت به حرکت دستاش و با عمیق ترین حالت ممکن قلبش به صدای دکمه های آکاردئونش گوش میداد و تو تاریکی آخر اجرا که یهو چراغارو روشن میکردن چشماش میسوخت و درست حسابی نمیدید و ماسکش خیس بود

 

اجرا داره و من نیستم 

باز هم نیستم 

عین همه اجراهای قبلی ای که نبودم 

یک سال شد که هیچ اجرایی نداشت نمیدونم شاید خوب شد که نداشت

نه که کمتر دلم بسوزه که نیستم نه برا هر یه دونش اندازه هزارتاش میشه بخاطر نبودنم غصه بخورم 

حالا من اصن دیگه آدمی نیستم که جرات جلو رفتن و حرف زدن داسته باشه 

من پیکسلامو یادگاری میذارم گوشه کیف آکاردئونش و بی سروصدا آروم رامو میکشم و میرم پی زندگیم 

 

حتی اگه هیچکس باهام نیاد تنهایی میرم

تنهای تنها 

راستش دیگه نمیدونم چطور باید به خودم بفهمونم اهمیتی برا کسی ندارم تا باورم بشه 

دیگه حوصله فکر کردن راجبش و قانع کردن خودم رو هم ندارم 

ته تهش تنهایی هر کاری که حالمو خوب بکنه انجام میدم دیگه 

به زور که نمیشه بقیه رو بیاری بذاری وسط دلخوشیای زندگیت بگی بیا توام شریک این لحظه حال خوب کنای زندگیم باش .

 

 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۱

ساعت عاشقی؟

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۰

یه لحظه هایی هست یهو دلتنگ میشم 

مث سگ دلتنگ یه حسوحالایی میشم که دلم میخواد متلاشی بشم برگردم به اون زمان دوباره اجزای بدنم بهم بچسبه و یه دور دیگه اون لحظه هارو زندگی کنم 

این مدت اونقدر اتفاق عجیب غریب افتاد اونقدر بالاپایین شدم که حس بعد از چلنجر سوار شدن تو شهر بازی دارم ناخودآگاه دستم قفل این آهنای صندلی شده بود و انقدر درد داشتم که نمیتونستم حسش کنم 

 

اینجوری شدم که دیگه نمیتونم باور کنم خیلی سختمه 

بعد اینجوریم که دلم میخواد گوشیمو بردارم یه شماره الکی بزنم و ساعتها حرف بزنم در حالی که تو ساکت ترین دوران زندگیمم 

مثلا قبلنا خیلی راحت تر همه چی میگذشت 

 

ازینکه آخرین راه حل یه آدم باشم متنفرم 

ازینکه یکی یکیو ول میکنه بعد میاد دنبال من متنفر تر 

ازینکه وقتی به روی کسی نمیارم و فکر میکنه احمقم از همه چی متنفر تر 

این مدت بارها رها شدم 

ولی دیگه برام مهم نبود 

همشو تو سکوت گذروندم 

از پس همش برومدم 

دیگه ظاهر سازی آدما نمیتونه چیزیو تو دلم تکون بده 

یه دختر سرد

همونقدر سرد که انگار هیچی وجود نداره 

چند ماه مونده تا تجربه اون زندگی که آروم ترم کنه 

فقط چند ماه ..

 

 

 

  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۱۸

خودم انتخاب کرده بودم که از تو زخم بخورم. نمی‌دانم عمیق‌ترین زخمی بود که می‌خوردم یا قرار است بعدها زخم‌های شدیدتری نیز به خودم بزنم. از زخم خوردن خوشم می‌آید؟ نه. ولی اینکه از تو چیزی به یادگار داشته باشم و هر کسی نتواند به آن نزدیک شود و فقط برای خودم باشد، دوست‌داشتنی‌ست. خوب نیست. بد هم نیست. فقط دوست‌داشتنی‌ست.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۳