ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

مرا نگاه کن ، عمیق ..

و قاطعانه در آغوشم بگیر 

جوری که انگار قرار است همین امشب سوت پایان جهان را بزنند .

ن.ص

  • ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۱

چجوری قوی باشم وقتی بند دلم پاره شده ؟ 

آدم عاشق ضعیفه ..

زنِ عاشق هم ضعیف ترین مخلوق

فراق یار ..

مصیبت بالاتر ازین که زمین و زمان بهت بگن باید دل بکنی از معشوق ؟

  • ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۶

هر موقع جون میکنم بشینم خاطره هارو فراموش کنم اینجوری میشم 

هر موقع وسط راستو دروغ ها میمونم 

شبیه حس محکم مشت خوردن وسط رینگ 

همونقدر گیج 

همونقدر دردناک 

اینجوری که هیچی نمیتونم بخورم 

اشتها ندارم 

حوصله ندارم 

زیر چشمام گود میفته 

انقدری که توانایی گاز زدن همین ویفر اتوبوسی که باهاش اومدمم ندارم 

انقدری که جیغ زدن همراه مریض وقتی خبر مرگ شنید هم نتونست بترسونتم 

یا وقتی مریض تخت ۱۷ رو اینتوبه کردن اصلا دلم براش نسوخت 

احساساتی نشدم 

ضعیف تر از همیشمم 

بیشتر از همیشم جون میکنم تا سر سفره ای که هشت نفر نشستن طبیعی رفتار کنم که کسی نفهمه چیزیم شده 

حتی شاید بیشتر از همه گذشتم 

بیشتر از همه بارهایی که تو داشتم جون میکندم با همه چی کنار بیام 

ولی هنوز هم یهو ته دلم خالی میشه 

هنوز یهو زانوهام سست میشه 

هنوز که هنوزه حس میکنم جموجور کردن خودم خیلی سخت تر و حتی دور تر از چیزیه که فکرش رو میکنم 

شبیه مچاله شدنه 

نمیدونم حتی کلمه ای براش هست یا نه 

برای توضیح دادنش 

برای توصیف کردنش 

برای صحبت کردن در موردش 

اما اینکه یه بغض بیخ خرتو بچسبه و نتونی گریش کنی به مراتب سخت تر از سردرد و سوزش چشم های پف کرده بعد ساعتها گریست 

حتی صدای گریه دختر تو حیاط هم حسی بهم نمیده 

نمیدونم حس مات و مبهوت بودن دارم 

شبیه گم شدنی که پیدا شدنی تو کارش نیست 

واقعا شبیه اینکه یه جایی از زمان فریز شده باشی

اصن شبیه اینکه زنده باشی بفهمی ولی اصرار داشته باشن که تو کمایی و هیچ کاری ازت برنیاد برا نشون دادن زنده بودنت 

 

کلمه ها عجیب میتونن درد داشته باشن 

همیشه یه جایی گوشه ذهنم این بود که کلمه ها توانایی بوجود آوردن دردی به مراتب عمیق تر و شدید تر از درد فیزیکی رو دارن 

خیلی عمیق تر 

خیلی شدید تر 

همه این مدت داشتم به این فکر میکردم چطور ممکنه انقدر سریع همه چی اتفاق بیفته ...

اصلا چطور ممکنه که ...

 

جوابی برا چرا و چطوریش ندارم واقعا 

فقط میدونم که غمگینم ...

 

خیلی غمگین تر از قورت دادن هر لقمه با مزه اشک ..

  • ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۴۶

پنج سالمون شد 

  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۵

کدومتون میاد با من outlander ببینیم؟ 

  • ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۶

وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاریِ آدم‌ها پشت‌سر می‌گذاشتم و هیچ‌کس را برای مساعدت و دلگرمی نداشتم فهمیدم؛ من در نهایتِ ضعفم، قدرتمندم، در نهایت شوخ‌طبعی‌ام، قاطعم، در نهایت بی‌طاقتی‌ام صبورم و در نهایت شکنندگی‌ام ادامه‌دهنده‌ام. من در نهایتِ اضطرابم آرامم، در نهایت محدودیتم بلند پروازم و در نهایت پناهندگی‌ام پناه‌دهنده‌ام.
من در سخت‌ترین لحظات، خودم را محک زدم، دورتر ایستادم و به خودِ به استیصال رسیده و ادامه‌دهنده‌ام نگاه کردم و دلم خواست او را بغل بگیرم. او که به انتهای خط طاقتش رسیده‌بود و همچنان داشت امیدوارانه ادامه می‌داد، که نا امید می‌شد، بغض می‌کرد، خسته می‌شد، کنار می‌کشید، اما خیلی زود خودش را آرام می‌کرد، به خودش دلداری می‌داد، اشک‌های خودش را پاک می‌کرد، بلند می‌شد و با نگاهی رو به جلو، ادامه می‌داد.
من در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام، خودم را شناختم و قول دادم بیشتر حواسم به خودم باشد. من همیشه بیش از توانم جنگیده‌ام. هرکس جای من بود همان ابتدای راه برای همیشه تسلیم می‌شد و در نقطه‌ی امنی از زندگی‌اش برای همیشه پناه می‌گرفت.

  • ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۳

این چند ماه برام مثل تبعیده

تحمل شرایطی که دوسش ندارم 

تحمل آدمایی که دوسشون ندارم 

آه 

کلی حرف تو دلم مونده که کسی نمیخواد بشنوه 

ینی میدونی 

همیشه اونی که یهو شمارش رو گوشی دوستاش میفتاد و بهشون میگف دلم برا صدات تنگ شده من بودم 

داشتم نوشته های اسفند های پنج سال پیش تا حالا رو میخوندم 

میدیدم انگار من از یه جایی به بعد فریز شدم

منجمد موندم 

انگار همونم ، ولی خب عوضم شدم 

نمیدونم این بهتره یا بدتر 

اما من دوستت دارم 

خیلی زیاد 

مثلا اندازه همه کارایی که باهم نکردیم 

اندازه همه جاهایی که باهم نرفتیم 

 

مثلا ...

نمیدونم 

این روزا حتی زیاد نمینویسم ازون چیزی که باید 

شاید چون دارم همه تلاشمو میکنم بخاطر نیارم ولی موفق نیستم 

چون یادم میای 

چون درست وسط همه چی میرسم به تو 

من تابو بودم نه؟ 

از داشتنم خجالت میکشیدی؟ 

اصن دیگه مهم نیست ..

میبینی چطور بهم ریختم ؟ 

 

  • ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۵۰

ازم پرسید برای تو وطن کجاست ؟

نوشتم پناهگاهی به اسم آغوش ..

 

 

  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۲۳

چقدر زمان چیز عجیبیه 

نمیدونم 

قبلنا حس جا موندن داشتم 

الان ناامیدی 

کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم 

و میدونم باید آسوده خاطر تر پیش برم 

اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه 

انگار به سمت انزوا و سکوت سوق میده 

انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه 

کاش میتونستم یه قسمت هایی از حافظمو شبا خالی کنم بریزم دور 

کاش میشد یه مدت رفت یه جای دور 

این تنهایی داره تو عمق وجود من ، سخت ریشه میدوونه

خستم 

خیلی خسته 

خسته تر از توضیح 

خسته تر از نوشتن 

حتی خسته تر از فکر کردن 

 

دیگه از همه چیز 

 

 

  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۸

 

 

  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۳