و درد به مویرگ هایم رسیده بود و بال هایم روی دوشم سنگینی میکرد
وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاریِ آدمها پشتسر میگذاشتم و هیچکس را برای مساعدت و دلگرمی نداشتم فهمیدم؛ من در نهایتِ ضعفم، قدرتمندم، در نهایت شوخطبعیام، قاطعم، در نهایت بیطاقتیام صبورم و در نهایت شکنندگیام ادامهدهندهام. من در نهایتِ اضطرابم آرامم، در نهایت محدودیتم بلند پروازم و در نهایت پناهندگیام پناهدهندهام.
من در سختترین لحظات، خودم را محک زدم، دورتر ایستادم و به خودِ به استیصال رسیده و ادامهدهندهام نگاه کردم و دلم خواست او را بغل بگیرم. او که به انتهای خط طاقتش رسیدهبود و همچنان داشت امیدوارانه ادامه میداد، که نا امید میشد، بغض میکرد، خسته میشد، کنار میکشید، اما خیلی زود خودش را آرام میکرد، به خودش دلداری میداد، اشکهای خودش را پاک میکرد، بلند میشد و با نگاهی رو به جلو، ادامه میداد.
من در سختترین روزهای زندگیام، خودم را شناختم و قول دادم بیشتر حواسم به خودم باشد. من همیشه بیش از توانم جنگیدهام. هرکس جای من بود همان ابتدای راه برای همیشه تسلیم میشد و در نقطهی امنی از زندگیاش برای همیشه پناه میگرفت.
- ۰۰/۱۲/۰۹