ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

به گلی که شیفته کرد ما را... تو نه دیگر آن دختر "میم مثل مادری" و نه زنی در "سنتوری".حالا حتی بازیگری جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی .دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی اذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر.دیگر هیچ چیز مهم نیست.تو بر روی "نباید "ها و"باید"هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی.چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با نگاهی کودکانه ،لخت ...برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف می ایستند و نعره می شکند که هی ...های مرا ببین . من همانم که تو مرا به زنجیر کشیدی. در مقام خواهر و مادر و زن و با چماق عفت و عصمت و هر مفهوم بدبو و بدوی دیگر.من اینم . برهنه مرا ببین و در خلوت خویش به تدلیست ببغض، که در هزارتوی مفاهیمی فسیلی، به لجن کشیده شده ای و نمی دانی.آی خط شکن . من در برابرت سر تعظیم فرود می آورم و شرمنده ام و از هم اکنون ، تمام وجودم اشک و ترس است از دشنام هایی که نثارت می شود. آی دختر وحشی و معصوم-نگاهِ شرقیِ غمگین. تو را به برهنگی آسمانی ات سوگند که آنچه کردی ،کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند. تنها بدان که تنها نیستی .

شاهین نجفی 18 ژانویه

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۱

کاش وقتی ادم دلش میگرفت دلش میخواست غر بزنه یکی دلش حس میکردو زنگ میزد میگفت میخواستم بهت گوش بدم 

کاش وقتی ادم دلتنگ میشد صاحب دلتنگی میومد میگفت حس کردم باید پیشت باشم 

کاش ادما انقدر سرد نبودن که ادم دلش بخواد ازشون فرار کنه 

کاش بی کسی انقدری درد نداشت که ادم سردردش براش مهم نباشه 

کاش یکی پیدا میشد بیاد بگه بهم بگو چته چی شده چی میخوای 

کاش ادما یه سنسورایی داشتن که میفهمید کی کی میخواد باشن 

کاش ادما شعور هم داشتن 

شعور چیز کمیابیه کمیاب تر از دلتنگی 

کاش دندونپزشکیا خلوت تر بودن 

کاش دل ادم وقتی هوس لحن حرف زدن کسیو میکرد اون ادم صداشو دریغ نمیکرد 

با خیلی کاشای دیگه 

خیلی 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۲

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۴۶

دلم جاده میخواهد

صدای افشاریان 

فکر کردن فکر کردن آخ فکر کردن به بافتن موهایم

دلم تنگ است

با پیچش تاک ها دلم میلرزد

می آیم چشم میدوزم به انچه در عمق چشم هایت نمیتوانی پنهان کنی 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۱۴

یه چیزی تو وجود من مرده 

هیچ چیزی نیست که منو سر شوق بیاره 

نمیدونم چیه اما یه چیزی انگار تو عمق وجود من شکسته 

هیچ چیزی دیگه برام مهم نیست 

هیچ چیزی برام اهمیتی نداره 

هیچ چیزی برام هیچ معنایی نداره 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۷

یک زمانی مدت ها پیش وقتی یک نفر همه پست های وبلاگش را پاک میکرد دلم میگرفت 

یا مثلا وقتی یک نفر پست اخرش را برای خداحافظی میگذاشت انگار همه غم های عالم در دلم خالی شده بود 

یکم که گذشت سعی کردم سنگدلانه تر برخورد کنم و پست را نخوانده وبلاگ را قطع دنبال میکردم و سعی میکردم بپذیرم انتخابش این بوده 

 

الان که مدتها گذشته و از بیرون ، ماجرا را نگاه میکنم یک ساکت دلتنگم 

درست شبیه زندگی به اصطلاح واقعی 

 

از وقتی یادم هست خود واقعی آدمهارا در نوشته هایشان راحت تر پیدا میکردم 

آدمها وقتی مینویسند خود خود واقعیشان هستند 

خود خود عمق وجودشان 

 

انگار بخاطر همین است فقط زورمان به محو کردن نوشته هایمان میرسد 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۴

و منی که دلم میخواست آخر شب برای همه بنویسم دوستت دارم و فردا صبحی ،دیگر در کار نباشد 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۸

به سنگ سیاه خاک خورده ات که نگاه میکنم سه چیز برایم دردآور است 

عزیز که میم مالکیتی ندارد  یعنی عزیز کسی نبودی؟ 

اسم پدری که نیست 

و حتی فامیلی ای که نوشته نشده 

یعنی درست همین قدر غریبانه زندگی میکردی؟ 

درست شبیه زندگیت که آمدنت بود ، خودت و رفتنت 

چقدر سخت چقدر تلخ 

و چقدر غریبانه 

...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۴