ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بغض خفه کننده

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

به سنگ سیاه خاک خورده ات که نگاه میکنم سه چیز برایم دردآور است 

عزیز که میم مالکیتی ندارد  یعنی عزیز کسی نبودی؟ 

اسم پدری که نیست 

و حتی فامیلی ای که نوشته نشده 

یعنی درست همین قدر غریبانه زندگی میکردی؟ 

درست شبیه زندگیت که آمدنت بود ، خودت و رفتنت 

چقدر سخت چقدر تلخ 

و چقدر غریبانه 

...

  • ۹۹/۰۶/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">