ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلتنگی...

  • ۶ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۷

دلم میخواد موهامو کوتاه کوتاه کنم و خاکستریش کنم ...

  • ۶ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۴



  • ۴ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۲

بچه ها کسی میدونه دفترچه انتخاب رشته آزاد چقدر بعد از سراسری میاد ؟ 

بعد یه چیزی شبیه سراسری که میشه از رشته هایی که پایین تر قبول شدی انتخاب کنی بفرستی واسشون اگه موافقت کردن اونو بخونی داره ؟

کلا میشه راجب انتخاب رشته ازاد یه راهنمایی بکنید من هیچی راجبش نمیدونم 

ممنونم 

  • ۳ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۲

دیشب خیلی اتفاقی رفتم عضو یه کانال شدم و دیدم شات یه پست از پستامو با هشتگ وبلاگ های دوست داشتنی ام پست کرده بود 

حس خوبی بود 

با اینکه نمیشناختمش اما یه حس غریبه آشناگونه عجیبی ته دلم موند 

جالبه با نوشته هات بتونی با ذهن و حتی قلب ادما ارتباط برقرار کنی 

دوست داشتنی همین ارتباط ندونسته ی اتفاقیه 

# خواننده های دوستداشتنی وبلاگ عزیزم

  • ۷ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۴

اون با اینکه پاهاش کلی زخم شده بود بازم شلوارک کوتاه میپوشید و بدون اینکه موهای پاهاشو بزنه میومد باشگاه 

 یه بارم دیده نشده آرایش کنه 

دلش میخواد موهاشو پسرونه کوتاه کنه و تیپ آزاد خودشو بزنه 

خانوم بودن اونقدر هاام براش جذاب نیست 

امروز مچ دست چپش برگشت و کبود شد اما جفت بازیاشو برد 


از فقیر ترین محله شهر پیاده سر ظهر رد شد و به داشته هاش فکر میکرد 

به قیافه خسته آدما نگاه میکرد که هدفشون از زندگی زنده موندن بود 

به لباسای کهنه کفشای داغون و امید ته چشمشون 

به مغازه هایی که سالها تغییر نکرده بود و خونه های قدیمی که حالا انگار هیچکس جز اون حواسش بهشون نبود 

به دغدغه آدما

عجیب بود با وجود اون همه سرو صدا هیچی نمیشنید 



بار ها تو اون محله قدیمی که از هر خونه صدای سه چهار تا بچه قدونیم قد که تو بدبختی و فقر بودن و اون اوضاع داغون محله ای که تو کوچه هایی که بچه هاش پابرهنه بازی میکردن سرنگ تزریق دیده بود به این فکر میکرد کاش جای کمک مالی میشد بهشون کاندوم داد تا جون چند تا بچه بی گناه که قراره تو فقر و بدبختی مطلق به وجود بیان و تو فلاکت اسفناک تری از بین برن نجات داد 


و دقیقا همون لحظه به این فکر میکرد اگه کاندوم بگیره دستش تا بتونه بهشون برسونه چه برخوردی ممکنه باهاش بشه 


شاید باید کاندومو از پنجره انداخت داخل خونشون یا گذاشت دم در و زنگ زد و فرار کرد 

مهم نیست چطور 


اما به این فکر میکرد از نون شب براشون واجب تره تا چرخه فقر در حداقل ترین حالت ممکن با سرعت کمتری ادامه و گسترش پیدا کنه 


پیوست مهم: پست قبل نه تنها بیشترین کپی رو داشت بلکه بیشترین آنفالو هم در وبلاگم ثبت شد ! :)  الان دیگه خودمونیم راحت باشید بروبچ !

  • ۷ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۷

نگفتمت که جای بوسه آلتی کریه بر دهان سرخ آتشت مینهند

  • ۷ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۷