ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

به گمونم هشت سال نوشتن از بالا پایین های زندگی چیز کمی نباشه 

امشب که شبکارمو هر کاری میکنم خوابم نمیبره یهو یاد اینجا افتادم 

عادت داشتم همیشه اوایل هر ماه میومدمو شروع میکردم خوندن نوشته های اون ماهم تو سالای گذشته که یادم بیاد چقدر زود میگذره و چقدر یختیا زود از یاد ادم میره 

حالا که نگاه میکنم میبینم روند رشد و تجربه هایدخترک قصه تو این هشت ماه  خلاصه شده گوشه سمت چپ این وبلاگ 

چیز عجیبیه نه ؟ 

دل نکندن از یه جای کهنه قدیمی مثاینجا که دیگه بعید میدونم اصن کسی تو این دوره زمونه کانال تلگرامو یوتیوپ و بهبوهه اینستا به ذهنش خطور کنه 

اما خب من فرق داشتم دیگه 

همیشه هی اصرار داشتم بگم چند دهه ای دیر به دنیا اومدمو عاشق نامه امو دست نوشته و هزار جور جینگولک بازیای امروزی به جونم نمیچسبه 

هی انگار ادم دنبال اون نوجوونیشه اون حس بزرگ شدنه 

نمیدونم ولی اینجا شبیه عکسای قدیمی تو گنجست برام همون بورو میده 

شبیه آلبومای عکس  تو کمد قدیمی خونه بابا جون ایناست برام هنوز هم.نقدر براش ذوق دارم 

که بنویسم 

هر جای دنیا که بودم 

هر جای دنیا که رفتم 

بلکه از من چند تا کلمه از معمولی ترین روزهای باارزش و ناب زندگی دخترک قصه ساکن آینه خانه مان تا ابد به یادگار بمونه 

چند روز پیشکه دلم گرفته بود نشستم تو راه برگشتن به خونه به این فکر حردم که من عین یه ربات درست عین یه ربات فقط میرم بیمارستانو برمیگردم خونه 

بعد همش دنبال یه چیزی بودم که حال بدمو بدتر کنه 

حالا یه اهنگ یه اتفاق یه فکر چمیدونم هر چیزی که بتونه حالمو بدتر کنه 

این عادتو قبلا داشتم خیلی قبل تر 

مثلا مدتها بود که همچین حسی دنبالم نیومده بود 

بعد همش گشتم دنبال اینکه یه دلیلی یه چیزی پیدا کنم برا پیدا کردن ریشه این حال 

بعد دنبال دلخوشی گشتم 

رفتم لابلای کتابای خوشالی فروشی تو مسیر خونه 

هی گشتم 

هی راه رفتم 

چند تا خرید کردم 

دیدم حالم خیلی خوب میشه 

بعد نشستم فکر کردم دیدم من دلم میخواد انگار همه چی یاد بگیرم 

تجربه های جدید 

هر چی 

هر چیزی که بتونه این روتینو بهم بزنه 

تا آهنگ شب مهتاب داریوشو خیلی اتفاقی شنیدم :) 

 

بعد دیدم چقدر دلم کنسرت داریوش میخواد  

دیدم چقدر به خودم حال خوب بدهکارمو دارم مدام ازش کار میکشم 

و دلم تقریبا برا خودم تنگ شد 

تایتل بالای وبلاگم را از دفترچه خاطرات نوجوانی مادرم پیدا کردم 

احساس میکنم گم شدم 

اما ازین گم شدن ناراحت نیستم 

چیزی شبیه به این را دارم که آدمهارا دیگر نمیبینم 

درست برعکس چند سال پیش 

بچه تر که بودم همش احساس میکردم من نامرئی ام من دیده نمیشم 

من به نظاره نشسته ام 

حالا اما انگار هیچ آدمی اصلا وجود ندارد 

جز عزیزی که پاره جانم است 

گاهی هر چه فکر میکنم خاطره ای در من نیست 

دلتنگ چیزی از گذشته نیستم 

خانه خانواده اینده من حتی خود من تعریف جدید دیگری دارم ...

من شبیه به نجات یافته از غرق شده ای که از آفتاب روی پوست تنش در یاحل حالا لذت میبرد ام 

من که تا جایی که به خاطر میاورم آدمِ آدم گریزی بودم 

اصلا همه تلاشم این بود بدو بدو از هیاهوی آن بیرون پناه بیاورم به قفلِ پشتِ درِ خانه مان 

اصلا چیزی شبیه به حس افتادن یک چیز باارزش وسط اقیانوسِ عمیق 

خیلی عمیق 

خیلی خیلی عمیق 

شبیه سکانسِ آخر تایتانیک در پیری اش که گردنبند را به اقیانوس می اندازد 

نمیدانم 

گاهی فکر میکنم تا مرز ترکیدن پیش میروم و عجیب قوی ام 

دوام می آوردم 

و از دور لبخند میزنم و تمام درست و غلط های همه این دنیای تختِ گردالویِ مستطیلِ چند ظلعیِ نامنتظمِ فلان فلان شده برایم معنایش را از دست میدهد 

 

و تو ..

اما تو ...

تو مرکز همه هزارتوهایِ بی انتهایِِ ذهنِ مشوشِ منی .