به گمونم هشت سال نوشتن از بالا پایین های زندگی چیز کمی نباشه
امشب که شبکارمو هر کاری میکنم خوابم نمیبره یهو یاد اینجا افتادم
عادت داشتم همیشه اوایل هر ماه میومدمو شروع میکردم خوندن نوشته های اون ماهم تو سالای گذشته که یادم بیاد چقدر زود میگذره و چقدر یختیا زود از یاد ادم میره
حالا که نگاه میکنم میبینم روند رشد و تجربه هایدخترک قصه تو این هشت ماه خلاصه شده گوشه سمت چپ این وبلاگ
چیز عجیبیه نه ؟
دل نکندن از یه جای کهنه قدیمی مثاینجا که دیگه بعید میدونم اصن کسی تو این دوره زمونه کانال تلگرامو یوتیوپ و بهبوهه اینستا به ذهنش خطور کنه
اما خب من فرق داشتم دیگه
همیشه هی اصرار داشتم بگم چند دهه ای دیر به دنیا اومدمو عاشق نامه امو دست نوشته و هزار جور جینگولک بازیای امروزی به جونم نمیچسبه
هی انگار ادم دنبال اون نوجوونیشه اون حس بزرگ شدنه
نمیدونم ولی اینجا شبیه عکسای قدیمی تو گنجست برام همون بورو میده
شبیه آلبومای عکس تو کمد قدیمی خونه بابا جون ایناست برام هنوز هم.نقدر براش ذوق دارم
که بنویسم
هر جای دنیا که بودم
هر جای دنیا که رفتم
بلکه از من چند تا کلمه از معمولی ترین روزهای باارزش و ناب زندگی دخترک قصه ساکن آینه خانه مان تا ابد به یادگار بمونه
- ۱ نظر
- ۲۳ تیر ۰۳ ، ۰۰:۲۲