ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

خوددلتنگی

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۵ ب.ظ

چند روز پیشکه دلم گرفته بود نشستم تو راه برگشتن به خونه به این فکر حردم که من عین یه ربات درست عین یه ربات فقط میرم بیمارستانو برمیگردم خونه 

بعد همش دنبال یه چیزی بودم که حال بدمو بدتر کنه 

حالا یه اهنگ یه اتفاق یه فکر چمیدونم هر چیزی که بتونه حالمو بدتر کنه 

این عادتو قبلا داشتم خیلی قبل تر 

مثلا مدتها بود که همچین حسی دنبالم نیومده بود 

بعد همش گشتم دنبال اینکه یه دلیلی یه چیزی پیدا کنم برا پیدا کردن ریشه این حال 

بعد دنبال دلخوشی گشتم 

رفتم لابلای کتابای خوشالی فروشی تو مسیر خونه 

هی گشتم 

هی راه رفتم 

چند تا خرید کردم 

دیدم حالم خیلی خوب میشه 

بعد نشستم فکر کردم دیدم من دلم میخواد انگار همه چی یاد بگیرم 

تجربه های جدید 

هر چی 

هر چیزی که بتونه این روتینو بهم بزنه 

تا آهنگ شب مهتاب داریوشو خیلی اتفاقی شنیدم :) 

 

بعد دیدم چقدر دلم کنسرت داریوش میخواد  

دیدم چقدر به خودم حال خوب بدهکارمو دارم مدام ازش کار میکشم 

و دلم تقریبا برا خودم تنگ شد 

  • ۰۳/۰۴/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">