ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

من واقعا نمیدونم چرا انقدر همه چی تو این مملکت خراب شده سخته 

ساده ترین کارها 

ساده ترین روند اداری 

حتی خریدن بلیط 

مثلا چرا باید تماااام اتوبوسای تخمی یه کشور جم شن برن یه ور دیگه ای مگه مردم اینور گناه کردن 

مگه آدم نیستن مگه کار ندارن مگه زندگی ندارن 

کل این هفته بخاطر مسخره بازیای مدیریتی این جماعت بلیط اتوبوس پیدا نمیشه 

و من فقط میتونم تاسف بخورم بابت متولد شدم تو این خاک نحس 

اون از وضعیت اینترنت 

اون از وضعیت گرونیا 

اون از وضعیت حملونقل 

واقعا این چه عذاب الهی ای بود خدا 

این چه شکنجه ای بود که تمومم نمیشه ملومم نیس تاوان چیه 

واقعا حالم دیگه داره بهم میخوره 

واقعا ریدم تو همه چی 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۶

من واقعا نمیدونم چرا انقدر همه چی تو این مملکت خراب شده سخته 

ساده ترین کارها 

ساده ترین روند اداری 

حتی خریدن بلیط 

مثلا چرا باید تماااام اتوبوسای تخمی یه کشور جم شن برن یه ور دیگه ای مگه مردم اینور گناه کردن 

مگه آدم نیستن مگه کار ندارن مگه زندگی ندارن 

کل این هفته بخاطر مسخره بازیای مدیریتی این جماعت بلیط اتوبوس پیدا نمیشه 

و من فقط میتونم تاسف بخورم بابت متولد شدم تو این خاک نحس 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۶

آهنگ بدرقه ابی رو پلی میکنم 

خ.شحالم 

به آدمهایی که دارم جزئی ازشون میشم فکر میکنم 

به تلاش هام 

به همه چی 

و به هیچی 

و جالبه بدونید آهنگو برای هیچکس نفرستادم :) 

هیچکس .

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۱

دخترک اتتق بغلی شاهین گذاشته 

شاهین ...

سالهای تنهایی عمیق رشد من 

سالهای دلشکسته شدن های عمیقم 

دقیقا اوج هیجان و شوقم برای بودن با آدمهای دنیا 

ملودی اشنای انتظار های طولانی ملاقات های چند ساعته صبح زود انقلاب سیب زمینی پوست دار های گریل شده 

نمیدانم 

من جایی از مسیر را اشتباه نرفتم به گمانم 

اما خب تکه های شکسته دلم را جا دادم ته ته قلبم با درد 

با اشک 

با سختی 

الان با شهامت محبت میکنم 

به اندازه اقیانوس دلم 

دلتنگی ام 

اصلا همه آن پیاده رته رفتن ها روی برگ های زرد بلوار کشاورز 

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم 

آخ ایران ...

خاک غریب 

حاک غریب ناخواسته 

تو که مادر نبودی بیشتر شبیه بچه ناخواسته یک شب هم آغوشی ناخواسته تر بودی که با قرص و دوا و کتک هم نیفتاده بود و سخت رخنه کرده بود به دیواره جانمان 

من که برایت مهم نیستم نبودم هیچوقت 

ولی خب ...

قلبم 

قلبم دیگر برای چیزی نمیتپد 

میگویم چیزی چون هنوز چند تایی چند تای کمی 

اصلا چند تای کمتر از انگشتان یک دستی گوشه دلم هستند 

دیگر جای جای این شهر من را یاد گذشته تم نمی اندازد 

دیگر نه من آن دختر هژده ساله بی تجربه ام 

نه این شهر دیگر مایی برایش تعریف شده 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۱۲

لطفا غمگین نباش
فکر کن به اتفاقات خوب هنوز نیفتاده
به لبخند های هنوز نزده
آدم های خوب هنوز ملاقات نکرده
و سفر های ناب هنوز نرفته
فکر کن به مسیر های سبز و روشنی که بن بست نیستن
به پل های محکمی که به سرزمین های محکم میرسند

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۲

برای من زندگی همون برگ زرددی بود که امروز بعد خریدن نون و کلوچه فومن وختی بعد یه شیفت لانگ از بیمارستان میومدم افتاد جلوی پام 

برام اون پسته پوست دارای دور میدونه 

برام دغدغه یخچال خریدنه :) 

همینقدر ساده 

همین فکر کردن به چی درست کردن برای شام وختی گرسنمه 

قراره اتفاقای خوبی بیفته :) 

من بهش خیلی امیددارم 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۱۸

تمام شهر کتابای این شهرو میگردم چه کسی باهام بیاد چه نیاد :)

خب بحث اینجاست که این نقطه از ز‌ندگیم جایی ایستادم که میتونم به جرات بگم هیچکس مطلقا هیچکس کنارم نایستاده و من محکم سر جایی که بایدم :) 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۲۰

بچه که بودم به تمام جزئیات دقت میکردم‌

عاشق کتاب های سه بعدی مامان بودم 

عااااشق جزییات فرش کوچیک وسط اتاق بودم 

عاشق عکسای بیمارای مختلف تو کتابای برونر مامان بودم 

من واقعا با چیزای کلاسیک حالم خوب میشه 

این توی قسمت های مختلف زندگیم تاثیر گذاشت 

مثلا من روی تمام جزئیات فکر میکنم 

دیالوگام 

طرز برخوردم 

کارهام 

همه چیز 

و این واقعا دویت داشتنیه 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۷

میتونم خیلی قطعی بگم خیلیا تاراشونو از دست دادن :) 

حالا منم . یه دنیای کوچولو . با یه عالمه دلخوشی خوشگل .

حالا فقط منم 

همیشه من بودم 

الان یه من گوگولو این وسط وایستاده که از پس هر چیزی برمیاد 

من خوشحالم 

بابت تجربه این مسیر 

بابت تک تک ضربه ها 

بابت تک تک لحظه ها 

بابت تک تک اتفاق ها .

من این مسیرو اومدم یزرگ شدم 

رشد کردم 

دووم آوردم 

و حالا تنهایی بدون کمک هیچ کسی دارم ادامه میدم 

و به شدت دارم تلاش میکنم بهتر و بیشتر باشم 

نمیگم کامل 

ولی قوی :) 

من یه عالمه تجربه بزرگو کوچیکو گذاشتم تو جیبمو میخوام برم درست وسط داستان 

:) 

من میتونم 

من میدونم که میتونم از پسش بربیام 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۰

بابا همیشه میگه من دردسرم 

همیشه میگه مقصر همه چی منم 

بابا هیچوخ طرف من نبود 

هیچوخ هوای منو نداشت 

مامان همیشه میگف تو خودت یه کاری میکنی که یه اتفاقی بیفته 

برام مهمه؟ اگه بگم نه دروغ گفتم 

اره مهم بوده 

ولی تاثیرای عجیب غریبی روم داشته 

 چیزی که هست اینه که من همیشه به خودم تکیه کردم 

همیشه خودم همه چیو جمع کردم 

همیشه خود خود خودم بودم

من همیشه مسئولیت همه چیزو پذیرفتم 

من همیشه یه عالمه کار کردم تا حالم خوب بمونه 

تنهایی 

برا همین همیشه سعیمو کردم از پس هر چیزی بربیام 

حتی سخت ترینا 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۹