ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

اگه بخوام صادق باشم باید بگم که خیلی دلم میخواد یکی بی خبر بی هوا بیاد و بگه تارا بیا بریم پیش هم باشیم 

بریم یه جایی که نرفتیم 

یه جایی که بلد نیستیم 

همین یهوییه 

من مدتهاست فقط یه طرفه یهویی بقیه بودم 

من مدتهاست ارزو های خودمو رو بقیه پیاده کردم 

هیچوخ هیچکس برا من تلاشی نکرده 

این حس اونقدر یه طرفه پیش رفته که دیگه دلم نمیخواد باشم 

و اونقدر کوچیک شده که اگه یه نفر بیاد حالمو بپرسه هم خوشحال میشم 

اما خب نمیپرسه 

کسی اینوری نمیاد 

کسی حواسش نیس 

چه آدمهای نزدیک به قلبم 

چه آدمای دور 

..

اشکال نداره دیگه 

زندگیه 

بااینکه من بغضم میگیره 

اما پا میشم 

آرایش میکنم 

خوشگل ترین لباسامو میپوشم 

و تنها میرم

ولی تمام این مدت به اثر پروانه ای پادکست امیر علی اون روزی که زودتر بیدار شدم برم بیمارستان فکر میکردم 

به اینکه به اون دختره نگفتم موهاش قشنگه 

که سکوت کردم 

که دلم خیلی چیزا خواست و دست من نبود 

به اینکه منو یه فایل آهنگ برا خیلیا زنده نگه داشته و کی قراره این بند باریک و باریک یهو پاره ش و دیگه جون بودن نداشته باشم 

به اینکه ...

نمیدونم 

دلم گرفته

اما اشکال نداره 

دیگه خسته تر ازینم برم به تک تک آدمای زندگیم بگم دوستشون دارم و دوست دارم پیشم باشن و دوست دارم باهام وقت بگذرونن و دوست دارم بهشون محبت کنم 

و ...

حس میکنم برا خیلی چیزا دیر شده باشه 

کاش مثلا یه ذره حواسشون بیشتر بهم بود 

ولی من اشکامو پاک میکنم و    میرم .

شاید برا همیشه .

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۲۵

خب داستان ازینجا شورو شد که من بالاخره ازون کرختی درومدم 

آقا من کلا این مدلیم که چی؟ 

وقتی یه چیزی عوض میشه یه مدت تا خودمو ینی درونمو با شرایط وفق بدم طول میکشه و سختیش اینه بیرون داستان به شدت اوکیه 

ینی هیچ بنی بشری حتی نزدیک ترین هام متوجه نمیشن من چمه 

ازین بگم که من لاغر شدم :)) 

البته از شدت وحشتناک بودن ماه پیش بود که سه کیلو یهو کم کردم 

و خب عاشق زاویه فکم شدم :) 

و ترقوم 

بااینکه همه میگن وختی لپی نرمی گوگولو تری ولی خب من اینو بیشتر تر میپسندم 

حالا اینا همه یه طرف 

قراره اتفاقای خوب باز شورو ش 

این یاد گرفتنه خیلی حس خوبی بهم میده 

قراره یه فیلد جدید رو شروع کنم و خب براش ذوق دارم :) 

دیگه اینکه موهامو کوتاه کردم و فیس فریم زدمو آره حالم بهتره 

:) 

بیاید ارزوکنیم تا دو هفته دیگه اون اتفاقی که میخوام بیفته 

نت تخمیه ولی اشکال نداره 

من از پسش بر میام :)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۵۲