ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

زخم های کهنه هیچوقت خوب نمیشن مگه نه؟

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۵:۱۳

شماره ناشناس به من استرس میده 

هیچوقت ممکن نیست جواب بدم 

همیشه با نوشته راحت تر بودم تا صدا 

یادمه یه بار یکی بهم گفت تو موقع چت و موقع تلفن دو تا آدم کاملا متفاوتی 

نمیدونم چرا اما اضطرابش اونقدر بالاس که حس میکنم دلم نمیخواد باهاش روبرو بشم 

چیزی که اذیتم میکنه دقیقا ندونستنه 

اینکه نمیدونم چی قراره بگه 

چیکار ممکنه داشته باشه 

اصن تو زندگیم هیچی اندازه روبرو شدن با ندونستنام برام سخت نبوده 

اصلا هم به روی خودم نمیارم 

اصلا هم کسی متوجه نمیشه که من چقدر از درون یهو بهم میریزم و حاضر نیستم باهاش مواجه بشم با اینکه نهایتا میخواد یه خبر ضد حال بده دیگه 

و جالب اینه من انگار ترجیحم دقیقا اون ندونستنست تا دونستن 

عجیبم 

همیشه عجیب بودم 

ارزو موند به دلم یه چیزم مث ادم باشه 

یه چیزم عادی و نرمال پیش بره 

اما من باز هم مقاومت میکنم و باهاش روبرو نمیشم 

بااینکه تصمیم در لحظم اونقدر هاام بد نیست 

سختمه 

و خب باید بگم تو این چند ترم هر بار از دانشگاه تماس گرفتن من جواب ندادم زنگم نزدم ببینم چیکارم داشتن 

و خب خیالم ازین بابت راحته ازونجایی که اینجا همیشه به شدت خر تو خر بوده و خبر خوبیو قاعدتا زنگ نمیرنن بگن پس چیزیو از دست ندادم 

نهایتا میخواستن غر بزنن سرم که چرا فلان کارو کردی فلان کارو نکردی دیگه 

منم حوصله فلسفه بافی ندارم پس خیلی ریز کل صورت مسئله رو پاک میکنم 

کی فکرشو میکرد یه ادمی پیدا ش سر یه شماره ناشناس این همه بندوبساط داشته باشه اخه 

پووف 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۰:۱۲

ما بزرگ شدیم 

کلی اتفاق افتاد 

کلی عوض شدیم 

کلی ضربه خوردیم 

کلی لحظه ها حس تنهایی کردیم 

کسی نبود بغلش گریه کنیم 

هی زور زدیم بوی گردنش یادمون نره 

دلتنگی خفمون کرد 

دور بودیم 

دور موندیم 

هی گذشت گذشت 

این ادم عوض شد اون ادم بد شد بامون 

باز گذشت دلمون شکست خورد شد 

برا ارضاشون خواستنمون نه گفتیم عقده ای گفتنمون 

گذشت بهمون توجه نکردن 

انداختنمون وسط اقیانوس بدون جزیره گفتن دووم بیار

زنده موندیم خودخواه شدیم ازمون تعریف کردن باور نکردیم

اومدن سمتمون پس زدیم 

حرف زدیم پشتمون خالی شد 

تنهامون گذاشتن 

هواشونو داشتیم پشتمون بد گفتن 

عاشق شدیم ..

اره عاشقم شدیم 

چرا همه چی انقدر مبهم شد ، چیه این زندگی؟

 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۹:۳۸

داشتم به این فکر میکردم همیشه بودنممم اونقدرا خوب نیس 

یه چیزی عمیق منو میکشونه سمت نبودن 

نمیدونم حس میکنم نباشم بهتره انگار خودمم بدم نمیاد به حس نبودنه پا بدم 

بعد اینطوریه که دلتنگی خفم میکنه ولی همش میگم نه بودنت پر شده دیگه نباید باشی 

باید فاصله بگیری 

مثل همون قضیه آونگ که قبلنا گفتم 

 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۲

دارم به این فکر میکنم که گذشته چقدر میتونه عجیب غریب باشه 

ینی مثلا یه اتفاقی میفته بعد تو اینطوری ای که همش مبخوای به این فکر کنی نه همچین اتفاقی نیفتاده 

یا مثلا نه اینطوری نشده 

خلاصه که 

دارم سعی میکنم طوری رفتار کنم که انگار اصلا چیزی نشده 

خلاصه 

اقا بعدا میام میگم چی شد 

  • ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۷:۴۳

بابا میگه انقدر باید ازین تبعیضا ببینی حالا حالا ها مونده 

من دلم میگیره و به تمام تجربه های مشابه فکر میکنم 

به همه وقتایی که حس تنهایی کردم حس اضافی بودن و یه چیزایی تو این مایه ها 

این چند روز عصرا که میخوابیدم بعد بیدار شدن انگار حالم از زمینوزمان بهم میخورد انقدر انرژی منفی و گه داشتم که یه لحظه هاییش دلم میخواست تموم ش همه چی 

راجب اولویت چندم بودنم دارم یه چیزایی تجربه میکنم 

و حالم ازین یکیم بهم میخوره 

یکمم تکلیف واحدام مشخص نیست که خب اینم یکم اذیتم میکنه 

مدیر گروهمون تکلیفمونو روشن کنه ببینم دقیقا کی تموم میشه این دانشگاه مسخره که گه ترین تجربه کل زندگیم بود و واقعا نمیدونم بقیه چطور با دانشگاهاشون حال میکنن وقتی انقدر میتونه مزخرف مطلق باشه 

یه سلامی هم بکنیم به اونایی که سال تا سال نیستن ولی باز هلک هلک پا میشن میان اینجا منو میخونن چطوری پیگیر فضول 😂

اره این قسمت عن شخصیتم بولد تر ازون مهربون درونمه فعلا باید بپذیریش

خب اره تازه دارم برات جزئی مینویسم که بیشتر اون حس فضولیت اروم بگیره 

خب حالا به هر حال قرار نیست همیشه من طرف خوبه ماجرا باشم 

اصن من هیچوقتم طرف بد نبودم اما دیدم اع اصن دست من نیست بابا ادما هرطور دلشون بخواد هرجور عشقشون بکشه راجبم فکر میکنن دیگه منم کشیدم بیرون 

دیگه از چی بگم؟ 

آها اون روز رفتم بغل مامان و گس وات صدای قلبش ارامش بخش ترین ملودی دنیا بود 

سربه سر بابا گذاشتم ولی یه بار وسط این اذیتام گفت نه خوشم میاد قشنگ ازین تخسایی که میخواستم 

و اره من با اینکه نتونستم بخاطر بابا پزشکی قبول بشم خوشحالش کنم اما در اینده قراره بیشتر از پزشکی خوشحالش کنم که هب اینو دیگه نمیگم چون تویی که فضولی به هر حال نباید اونقدرام اروم بگیری یکم بیقراری بیشترم برات لازمه 

من واقعا نمیخوام دختر خوبی باشم ولی نمیتونم ! 

اره دیگه زیادی خوب و ایده آلم انقدی که هرکی رد شده دلش خواسته 

حالا یه مدت پیش یه خری افتاده بود دنبالم خونمونو پیدا کرده بود من استرس داشتم نکنه بیاد بلاملایی سرم بیاره ولی بعد قشنگ ریدم بهش چون دلم میسوخت اگه اینکارو نمیکردم نکبت 

او ازین داستان ریدن به آدما کلی زیاد هست برای تعریف 

چقدر من بی تربیت شدم تو پست گذاستن ولی خب دلم میخواد تو مگه فضولشی؟ برو سرتو بکن تو باسن زندگی خودت البته میدونم زندگیت انقدر بی محتوا و پوچه که حتی باسن نداره 

ولی بذار منجیت باشم با ساختن باسن برای زندگیت هم به خودت لطف کردی هم مارو از شر انرژی منفی حضور شنیع و نامبارکو نامیمونت رها کردی 

اوه چه توپم پره 😂

اره دیگه فشتر خریت ملته نمیتونم کاریش کنم 

بزرگ که بشی احمقای دورت خواسته ناخواسته بزرگ میشن 

خیلی نوشتم دیگه بسته زیادی بهت توجه شد 

یه سری عشق منم هستن میخوننم به شما توجه ویجه دارم تو کالبیم 

ولی خب کلا اینطوریم که اونایی که دوس دارمو فقط فقط برا خودم میخوام پس چیزی ازشون نمیگم 

ولی نفسم به نفستون بنده اوه چه با احساس 

خلاثه شماها کلی مراقب خودتون باشید 

دوستدارتون ط دونقطه 

  • ۰۱ آذر ۰۰ ، ۱۹:۱۸