ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خونه قبلیمون این موقع های سال دم غروب میرفتم تو تراس مینشستم و پرواز پرنده های کوچیکی که تو آسمون همو دنبال میکردن نگاه میکردم و صداشونو گوش میدادم 

امروز وقتی توی اتاق بدون پنجرم نشسته بودم عجیب دلم برای اون لحظه ها و نسیمی که لابلای موهام تکون میخورد تنگ شد 

اون تراس جزوی از بجگیام بود 

تو اونجا بچه که بودم  هر کدوم از پایه های  چهارپایه چوبیمونو با گواش یه رنگ کردم 

یادمه بادبادک کوچیک درست میکردم و اونجا هواش میکردم 

فرفره هامو میبردم و چرخیدنشونو نگاه میکردم 

وقتی برف میومد میرفتم باریدنشو نگاه میکردم 

اونجا اشتران کوه دقیقا روبروی اتاقم بود 

آب شدن برفارو نگاه میکردم 

رعد و برقای پشت کوه 

ستاره های آسمون 

ابرای نزدیک کوه 

سبز شدن زمین 

انگار درست توی دامنه زاگرس بزرگ شدم

هیچوقت فکر نمیکردم دلتنگ تعلقم به غروبای اون صحنه که برام الان شبیه معجزست بشم 

راست میگن آدم تا چیزیو از دست نده عمیق بهش نگاه نمیکنه و حواسش بهش نیست 

حالا قدر تک تک قطره های بارونی که رو شیشه پنجره اتاقم صداشو میشنیدم میدونم 

دلم برای خوابیدن زیر نور مهتاب ماه کاملی که تو اتاقم  موقع خواب میفتاد یه طرف صورتم تنگ شده 

دلم برا همه لحظه هایی که پنجره اتاقمو باز میذاشتم و از ملسی هوای دم صبحای همین موقع ها خوابوبیدار میشدم تنگ شده 

حتی دلم برای سروصدای بچه های کوچه پشتیم تنگ شده 

برای پیاده روی تو بلوار کنار اون زمینای کشاورزی بزرگ نزدیک خونمون 

برای بلند بلند خوندنم که میگفتم تورو کجا گمت کردم 

دلم برای سبزی خوردن خریدن از زمین آقا نبی همسایه طبقه اولمونم حتی تنگ شده 

برای چشمه تو زمینش 

حتی برای شیطنتای پسر کوچیکش 

دلم برای گاز دادن تو بلوار کناریم تنگ شده برای لحظه ای که حس میکردم ماشین از سرعت زیاد سبک شده و الانه که پرواز کنیم 

من همه بچگیا و لحظه های آروممو جا گذاشتم تو همون خونه و همون بلوار و همون دامنه و همون کوه و همون شهر ...



دلم برای تا صبح بیدار موندن باهات تنگ شده ...

  • ۱ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵
                              کجاست ای یار آغوش تو

من سخت را زبان تو باید به این زخم ها دست تو شاید باشد مرهمی باشد مرهمی

جهان در جدال و حال من و اشک های نیمه شب و تسکین این بغض با یاد تو شاید کمی

کسی جز تو ازدرد ها و درون من آگاه نیست

کسی جز تو چون تو برای زمان بزنگاه نیست

تو باشی پریشانم پیش تو تو نفی حجابی عریانم پیش تو

کجاست ای یار آغوش تو

تو شور شعور غرور حضور عمیق باوری

تو به شکلی عجیب و غریبانه در مسلخ من یاوری

تو به اندازه ی بودن منی تو حس ناب شعر خواندنی

تو توانایی ساده بودنی تو دلیل محکم خوب مردنی

کجاست ای یار آغوش تو

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۱

آخرین باری که شیمارو بغل کردم آخرین روز امتحانای سوم راهنماییم بود ..

هنوزم گرمی بغلش یادمه 

یادمه محکم بغلم کرد 

هنوز وقتی تو بغلش چشمامو بستم تا اون لحظه رو ته وجودم نگه دارم یادمه 

هنوز یادمه وقتی بغلم کرد مهربون بود باهام 

دلم براش تنگ شده 

الان ۴ ساله شیما دیگه نیست :(

اما بهم یاد داد آدما میتونن همیشه تو قلب ما زنده بمونن 

دلم براش تنگ شده 




آهنگ من ...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۲

650000 نفر تجربی ؟؟؟؟؟؟

لامصبا چیکار میکنین آخه 

😨😨😨😨😨

😱😱😱😱😱

😰😰😰😰😰

😭😭😭😭😭😭

خدایاااااااا

خودت ظهور کن بیا منو بردار از رو کره خاکی !


  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۱

اگه نهنگ بودم قطعا خودمو میرفتم مینداختم به ساحل 

و شک نداشتم اونجا هم هیچکس حاضر نبود باهام همراهی کنه 

رسیدن به اینکه هیچ چیز پوچ تر و بیخودتر از همه چی نیست 

مسخرست بیخوده 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۰

تارای قصه مُرد

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۸

وی کلی حرف دارد که بالاخره یک روز همه را مینویسد 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۰

امروز رعد و برق میزد 

بارون میومد 

دونه های درشتش میخورد به شیشه 

میریخت تو حوض پشت اون ساختمون قدیمیه که پر ماهی قرمزه 

میریخت تو صورت من 

موهامو خیس میکرد 

و من فقط به صداش گوش میدادم و نفس میکشیدم 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۶

اولین باری که بهم قول داد بهش گفتم میدونی چطوری قول میدن ؟ 

بعد از انگشت کوچیکه دست راستم عکس گرفتم فرستادم براش و گفتم اینطوری.

ازون به بعد جای قول نوشتیم انگشت کوچیکه دست راست ...


حالا اومدم بگم من هر روز بیشتر از قبل دوستت داشتم 

هر لحظه بیشتر از همیشه حست کردم 

اومدم بگم درسته خیلی ساکتم اما پرم از دوست داشتنت از ته دلم 

اومدم بگم هر وقت بهت فکر میکنم از دوست داشتنت چشمم برق میزنه 

اومدم انگشت کوچیکه دست راستتو محکم با انگشت کوچیکه دستم بگیرمو تو چشمات نگاه کنم و بگم قول همیشه بهترین تارای وجودم باشم برات ...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۰

ماه دیگه یه همچین ساعتایی !

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۳