ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرار گاهی خیلی خوبه..

البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که واس فرار لازم نیست بری

گاهی میشه خودتو فراری بدی یه جای دور

ولی در عین حال تو اتاقت باشی بنویسی    حرف بزنی     و ادامه بدی

میشه تو اتاقت زندگی کنی ولی خودتو بفرستی همونجایی ک همیشه دلت  میخواسته فرار کنی

منظورم از خودت    وجودته..


خود من الان پیشم نیست

تنهایی فرستادمش همون ساحل  که هواش ابری بود ..

...




  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۳

من یک دفتردارم که پای همه حرف های دلم میماند

یک دفترکه اشک هایم را دیده.. لبخند هایم را دیده.. ورقه هایش دست هایم را لمس کرده..

یک دفتر پراز حرف هایی که هیچکس حاضرنیست پایش بنشیند

 

راستش را میدانی خب آدم گاهی دلش میگیرد

آنوقت ترجیح میدهد بدون حتی جمع کردن وسایلش خودش را بردارد و ببرد یک جای دور یک جای دور دور دور

که هیچکس نداند

اصلا کاش دل آدم هیچوقت نمیگرفت

یا مثلا وقتی دل آدم میگرفت یکی همیشه مثل برگه های دفتر پای دل و اشک و لبخند و دست و حرف های آدم میماند

اصلا چه اهمیتی دارد که من دلم گرفته ؟  هیچی

 

 

چشمانی مغرور و عجیب غمگین...

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۰

تو بهم خیلی چیزا یاددادی..

بهم یاددادی بنویسم..

حرفامو بگم..

بهم یاددادی ترسامو نریزم تو دلم..

محکم وایسم ترسامو شکست بدم..

بهم یاددادی میشه دخترت بود میشه خواهرت بود میشه بهترین دوستت بود میشه...

بهم یاددادی مهم بودنمه ..     مهم اینه باشم..     بدون اینکه خودمو محدود چیزی کنم..

بهم یاددادی میشه مرد بود.. مردونه وایساد..

تو بهم یاددادی میتونم با دلخوشیای کوچیکم از ته دل بخندم..

بهم گفتی همیشه خوب باشم....

تو خیلی خوبی...  واقعی..

خودتم میدونی..

خیلی دوست دارم...

...


  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۸

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۴

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۲

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۰

VID_20170603_105352.mp4

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۵

من این عکسو خیلی دوس دارم

همین عکسه وبمو میگم

دقیقا تفسیر وجود خودخودخود منه

نگاهش

سکوت اجباریش

گرگ درونش

گرگ درونمو نمیتونم رام کنم الان همون قدر عصبیه

ولی دوسش دارم چون همیشه طرفمه

ادمایی ک اشک میریزن ضعیف نیستن

اون اشکا یه تغییر تو وجودت بوجود میاره

اون اشکا گرگ درونتو بیدار میکنه


من دیگ اون تارای قبلی نمیخوام باشم

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۶

دارم از بغض خفه میشم

حالم خوب نیست

خوب نیست

خوب نیست

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۴

تارا ی قصه بعد از مدت ها ک ته کشیده بود دیگر تمام شد واقعی تمام شد

حالا دیگر همه ی واقعیت هارا باور کرد

همه ی آن حقیقت هایی ک از خودش داشت باور کرد


من خستم

از خودم خستم که انقد مجبورم ب خودم بفهمونم باوراش از خودش یادش نره


اخ چرا حتی اونم قولشو انجام نمیده واس اون ک اصن کاری نداره



شک نکن یه روز بدون هیچی فرار میکنم  اونوقت همه راحت میشید هیچکس مجبور نیست دیگه








  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۷