ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

این تنها راهیه که دارم

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

فرار گاهی خیلی خوبه..

البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که واس فرار لازم نیست بری

گاهی میشه خودتو فراری بدی یه جای دور

ولی در عین حال تو اتاقت باشی بنویسی    حرف بزنی     و ادامه بدی

میشه تو اتاقت زندگی کنی ولی خودتو بفرستی همونجایی ک همیشه دلت  میخواسته فرار کنی

منظورم از خودت    وجودته..


خود من الان پیشم نیست

تنهایی فرستادمش همون ساحل  که هواش ابری بود ..

...






  

سیاه کردن یه برگه سفید با مداد وقتی عصبانیت میکنن از آرامش بخش ترین کارای دنیاست..


  • ۹۶/۰۳/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">