ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

حتی اگه یه روز خوش ندیدی 

فقط تویی تویی که فرداتو میسازی 

تو رئیس خودتی واس خودت سربازی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵

تو شرایط این روزها حس میکنم بیشتر از خواستن باید حس قدردانی و شکر توی وجودم داشته باشم 

قدردانی بخاطر چیزهایی که دارم 

مدتهاست مارو عادت دادن فقط بخواه 

ارزوهاتو رویاهاتو بخواه 

اما حس میکنم بیشتر از خواسته هام این روزا داشته هام جلوی چشممه 

حالا که این روزا خیلیا تو این گرونی زندگی براشون سخت تر و سخت تر میشه 

خیلیا شرایطشون بدتر و بدتر میشه

وقتی میبینم چقدر سخت یه دانشجو توان حضور تو کلاسای مجازیو نداره و جلوی بیشتر از صد صدو بیست نفر مجبور میشه بگه که شرایط خرید گوشی بهتر و یا پیسی رو نداره میفهمم قدردانی با ارزش تره 

گاهی باید از این همه عجله واسه رسیدن به نداشته هامون وایسیم چند تا نفس عمیق بکشیم و توی عمیق ترین قسمت قلبمون بابت کوچک ترین چیزایی که داریم قدر دان باشیم 

کوچک ترین چیزهایی که روز به روز ادم های کمتری توانایی داشتنش رو میتونن داشته باشن 

گاهی حواسمون نیست همین داشته هامون که ممکنه به چشممون نیاد برای یکی یه جا ارزو و خواستست 

و برای قسمت خواستن ارامش میخوام 

چون حس میکنم اگر که باشه ادم میتونه برای هر چیز دیگه ای از خودش مایه بذاره 

و در نهایت عدالت ...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۴

دارم آتیه میبینم    بعضی دیالوگاش...

و این روزها خیلی سریعتر پر و خالی میشم از هرچیزی شبیه تنفر

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۱

میدونی 

دیگه هیچ تلاشی برای درست کردن هیچ رابطه ای نمیکنم 

هیچ تلاشی هیچ رابطه ای 

به خدا میسپارمشون

و عبور میکنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۶

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۳

 آدمها واقعا ارزششو ندارن

قبلا خوب بلد بودم خودمو با هزارو یک جمله توجیه کنم تا به جمله بالا نرسم 

اما الان واقعا تنها چیزی که بهش اطمینان دارم همینه 

برای محافظت از خودم رها کردم رد شدم 

و دلتنگ هیچی نیستم 

من این تارارو دو دستی چسبیدم چون برا الانم کلی تاوان پس دادم 

هیچ چیز هیچ چیز مهم تر از من خودخواه و دوستداشتنی برام تو دنیا وجود نداره 

و اگه از نظرت این جمله خیلی مسخرست هنوز اندازه کافی از نزدیکات نخوردی 

دیگه تو روابطم با بقیه خودمو درگیر قضاوت نکن خودتو بذار جای اون و یه مشت چرتوپرت ازین قبیل نمیکنم 

الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به حمایت از خودم احتیاج دارم 

به احترام و محبت از طرف خودم 

فقط خودم 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۶

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۶

...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷

توی زندگیم همیشه ادم ایدآلیست و کمال گرایی بودم 

از یه جایی به بعد فهمیدم مثل جنگیدن با خودمه انگار دارم خودمو به سمت نیستی میبرم انگار نمیتونم هیچ چیزیو قبول کنم چون انگار همش همه چی ناقصه برام ، انگار نمیتونم کنار بیام با آدما با شرایط با هیچی خودم مونده بودمو این همه فشار حجم سنگین روی قفسه سینم بعد یه مدت کم کم شروع کردم به رها کردن ، ادمارو همونجور که بودن پذیرفتم با همه اشتباهاشون که خودمم جزو اون ادما بودم 

فهمیدم لازم نیست خودمو سرزنش کنم چون بهترین فیلمای دنیارو نمیبینم چون بهترین سریالارو نمیشناسم چون ممکنه به سبک بهترین خواننده علاقه ای نداشته باشمو نشناسمش

مگه کی جز یه عده ادم گفته بودم بهترینا همین ایناان که ما میگیم و ما درست میگیم و همین باید بهترین باشه 

تهش فهمیدم این بهترینارو منم که مشخص میکنم نه بقیه چسبیدم به خودم 

مهربون دیدم نزدیک شدم و نامهربون دیدم بی حرف دور شدم و فاصله گرفتم 

وقتی عصبی بودم بلند درونم گفتم تارا ولی ببین من هستم من دوست دارم من ارزش قائلم برات پس گوش نکن به حرف بقیه فقط برو ...

برو یه جا دیگه برا کسی مهم باشی میاد نباشیم خیر پیشش 

این جمله ها مدتها از من حال بد تاوان گرفت 

مدتها حس ناامیدی سنگینی فشار سرزنش پایین دیدن خودم نسبت به بقیه با هزارو یک دلیل 

ولی حالا تو ۲۲ سالگی فهمیدم هیشکی اندازه خودم نمیتونه عاشقم باشه درکم کنه و حالم انقدر براش مهم باشه 

حقمو فقط خودم میدونم پس دیگه منتظر چیزی و کسی نیستم 

مهم نیست چی میگن چی فکر میکنن چطور قضاوت میکنن 

من خسته تر از داشتن حوصله شنیدن و توضیح و توجیهم 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۰

عذاب وجدان دارم 

بابت اینکه هنوز خرجم را خانواده میدهد 

هنوز یه هنوز است یک قٍران خودم درنیاورده ام 

جایی میان زمین و هوا مانده ام 

سخت است 

همراه سخت سنگین هم هست 

مادرم ...

حتی وقتی هست دلتنگ نگاهش میشوم 

فردا باز میرود و من باز مضطرب باز نگران از میان این همه ریسک بیماری بودنش

مادرم ارام است 

مهربان است 

خودش است خود ساده اش 

خود خودش 

اولین روزی که کاراموزی رفتم شبش زنگ زدم گفتم نمیدانم اما سه ساعت بودن در جای شانزده ساله ات سخت بود و فقط زنگ زدم بگویم نمیدانم چطور میتوانی این حجم از همه چیز را در خودت جا بدهی 

مادر بودن شاغل بودن خوب بودن صبور بودن 

نه چون مادرم بودی نه ...

چون میدیدم میتوانی بی وقفه عاشق همین چیز های ساده باشی و من دلم پر بزند مژه هایت را نگاه کنم و بگویم چقدر شبیه باباجونه چشمات 

و من ...

منی که شاید باید بیشتر ازین ها تارایت میبودم و نبودم 

این حجم از احساسات را تو بخاطر مادر من بودن در من به وجود نیاوردی 

اما من هنوز هم همان تارای دلتنگ کودکیم هستم 

هنوز هم دلم تنگ میشود برای امیدم گفتن هایت

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۶