ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۱
  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۵

یکی از چیزایی که برام جالب بود جزئیات چطوری اشنا شدن ادمها بود 

این که اتفاق هارو حس هارو فکر هارو اون لحظه اولی که با یکی اشنا میشن بدونم 

شما بهم بگید از اشناییاتون با یه دوست یه عشق یه تغییر یا حتی من فارغ از گذر زمان بعدش

ازون لحظه های اول بگید 

از حسو حالش فکراش حرفاتون تو دلتون با خودتون 

هرچی 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۰

احتمالا جایی که ببینمت نه باغ فردوس باشد نه باغ سعد اباد 

همان کافه همیشگیم را میگویم 

همان که هربار تهران میامدم میرفتم و مینشستم روی همان صندلی دقیقا همان صندلی که انگار حتی قبل از من هم مال من بود سال ها قبل از من

و همان همیشگی را سفارش میدادم 

همان همیشگی که میگویم از بچگیم امده همیشگیش

احتمالا همان همیشگی را تا بحال نخورده باشی 

و احتمالا خوشت بیاید

تو برعکس من قهوه دوست داری و میدانم اگر همان همیشگیت همان همیشگی من نشود قطعا قهوه هایش تو را میکشاند انجا حتی اگر من نباشم 

یا نخواهی باشم 

اسمش را نمیگویم که وسوسه نشوی اولین بار انجا را بدون من خاطره بسازی 

راستی در مورد صبر ...

صبر برای من همیشه در دلم با سکوت همراه بوده پس اگر کم حرفم فقط دلیلش این است دارم بیشتر صبر میکنم 

و نمیدانم میدانی یا نه اما بیشتر صبر کردن دقیقا معنای اضافه کردن پسوند برتر ساز ( تر ) به دلتنگی را میدهد 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۱

هیچی عذاب اورتر از خوندن اندیشه نیست 

حالا امتحانش با یه چی شبیه خودش تو یه روزم باشه 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۳

اما من دارم دیوونه میشم :`(

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۲

آنچه از یاد میبرم روند زندگی اوست  او که دارد دنیای خودش را میگذراند 

روزمرگی های خود را دارد  معاشرت هایش پیش از ملاقات با من تنظیم شده تعریفش از ارتباط ممکن است در تناقض کامل با من باشد 

شکل حس من و حساسیت های من را اصلا نمیداند

و ممکن است جای خالی چندانی در دورانش نمانده باشد 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۰

این زی زی گولو بود میگفت آسی پاسی (دراز کوتاه) تابه تا 

من تا همین الان فکر میکردم میگه( دراکولا ) 😐

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۵

ساکت تر میشم ...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۷

یه مدته دارم اونجوری که هیچوقت رفتار نمیکردم رفتار میکنم ببینم چه شکلیه

مثلا قبلا امکان نداشت خیلی خوشحالیمو نشون بدم

یا مثلا حوصله صحبت با کسایی بجز دوستامو داشته باشم

اما یه چیزی که هیچوقت در من تغییر نکرد مسافرتای تنهایی یهویی بود که همیشه براش حوصله داشتم چون میتونست تا مدتها اروم تر نگهم داره 

 

 

اما وبلاگم 

وبلاگ عزیزم 

۴ سال پیش وقتی شروع کردم به نوشتن میدونستم هیچوقت ازش دل نمیکنم میدونستم قراره روزای خوبو بد منو با کلمه به کلمه ای که مینویسم برام نگه داره تو دل خودش 

حالا من 500 تا خواننده دارم 

درسته از بینشون فقط چند تایی بهم نزدیک تر شدن 

اما اومدم بنویسم من همه اتفاق های زندگیم طی این ۴ سال وابسته به همین جا بوده و خب بهترین دوستام به جرات میگم بهترین ادم های زندگیم رو از همین جا و همین نوشته ها دارم 

اره درسته شما از من دورید اما از  دوستای واقعیم خیلی با مرام تر بودید خیلی چیزا بهم یاد دادید و خیلی چیزارو توی ذهنم تغییر دادید 

ممنون بابت همش 

میدونم هنوزم دوست ، شبیه به خودم هست که ممکنه چیزی ننوشته باشه یا نشناخته باشمش هنوز ولی دوست باشه یه دوست واقعی دور یا نزدیک 

اما خب من دوستون دارم 

و حس خوبی از بزرگ شدن اینجا کنارتون دارم

من هنوز دلم برای دلارام و پری تنگ میشه با اینکه دیگه نشونه ای ازشون ندارم 

دلم برا نوشته های نارین و عکساش تنگه 

برا عرفان که ۴ ساله نیومده و هنوزم دلنگرونشم 

برا صخی وقتی تو ویسش به سوتیش خندیدیم

برا درس خوندنای لیمو 

برا نوشته های دلی بهارم که دعا کنید کنکورشو بترکونه 

برا رانندگی بهنام 

شوخیای نیوشا 

من واس چند تاییتون از حرفای دلم میگم هنوز 

من برا علیرضا پشت سر هم ویس میفرستم 

برا سجاد از هرچیزی حرف میزنم 

من موقع بغل کردن گلبرگ حس کردم مدتهاست دوستمه و همه جوره منو بلده 

و فاطمه عزیزم که خود منه تکرار منه و منه  :)

و همه اونایی که خوب یا بد اینجا کنارم بودن 

 

نگم از مخ زدنا دیگه😂

 

فقط تهش بهم بگید کدوم شهرید حتما تا اومدم ببینمتون من هنوزم دنبال ادمای شبیه خودم میگردم که انگار اینجا راحت تر پیداتون میکنم 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۹