ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

ده سال از آخرین باری که من بچه مدرسه ای بودم گذشته 

ده سال قبلا خیلی بنظرم زیاد بود 

خیلی 

اما حالا که از تعریف ده سال فقط چند تا جمله تو ذهنمه میفهمم که انگار هیچی نیست 

الان که دارم معمای معین گوش میدمو خوشحالم که از فضای مجازی خیلی ریز دورتر شدم و حالم بهتره به این فکر میکنم چقدر ادم مغزش میتونه بازیش بده 

قبلنا اینجوری بودم که مثلا اگه یکی بهم میگفت تو خیلی لو لولی که فلان اهنگو گوش میدی واقعا مغزم درگیر این میشد که مثلا نکنه راس میگه نکنه من واقعا خیلی پایینم 

الان اینطوریم که میگم من ریدم تو مغزتو سلیقتو تک تک اهنگایی که گوش میدی 

بعد با ارامش به ادامه اهنگم میپردازم 

ینی واقعنا تروما برام محسوب میشد 

الان چنان اتکی میزنم به هیکل و سرتا پای یارو که دیگه وجود خارجی برام نداشته باشه در کسری از ثانیه میتونم به بودونبود ادما خاتمه بدم 

خوشوم میا ازین سبک شخصیت درونم 

والا گذشت اون تارای مهربون گوگولی خوب خوش مشرب 

چند روز پیش که به دوست دوران دبیرستانم که اومده بود خونمون گفتم یادته اون موقع ها وبلاگ داشتم 

گفت اره 

گفتم هنوزم دارم و توش مینویسم 

با یه قیافه تو هم رفته ای با کلی تعحب و تهوع برگشت گفت کسی میخونتت اصن 

گفتم مگه برا خوندن کسی مینویسم من 

ما از همون اول کلا باهم فرق داشتیم 

مثلا من یه ادم درونگرای ساکت عمیق بودم اون یه موجود به ششششدت برونگرا که همش حرف میزنه و قبلش هیچ فکری نمیکنه و ازین صحبتا ولی خب من یاد گرفتم دیگه آدمارو همونطوری که هستن بپذیرم حالا قضاوتشونم میکنما اصلا ازین تایپای چسی هر کی یه حوریه پس حق داره نیستم اتفاقا خیلیم به نظرم راحب اون ادم پایبندمو معتقدم کم پیش میاد حسم راحب کسی اشتباه کنه 

این تا حدیه که من چند تا تارای درون دارم که گاهی یکی انقدر محکم اون یکی رو محکوم و تحقیر میکنه که یکی دیگشون میاد التماسش میکنه تحقیرش نکنه 

ینی همزمان یه قسمت از من از من عصبانیه یه قسمت مراقبشه یه قسمت ساکته یه قسمت شاکیه 

و خب احساس میکنم هندل کردن این همه خیلی برام سنگینه 

انقدر سنگین که گریم بگیره یا هیچ انرژی ای نداشته باشم صب پاشم 

یا همش یه چیزی تو سرم بگه تو هیچی نیستی هیچی بلد نیستی

میدونم کل اینستا پر شده از انرژی زنانه و باید مستقل باشی و بیزنس وومن خودت باشی و دستت تو جیبت باشه و بی نقص باشی و موفق باشی و پیشرفت کنی و مدام با خودت مقایسه بشی بهتر باش بهتر بهتر تر تر تر 

انقدر که دلم میخواد اینستارو تا ابد پرت کنم تو سطل زباله تاریخ و همین گوشه وبلاگ خاک خوردم بنویسم که اتفاقا هییییچ بنی بشری ام نیست بخونتش 

ولی خب لابد الان باید از قهوه صبحگاهی پاییز دلبز زردو نارنجیم لذت میبردمو درسمو میخوندمو مهربون بودمو تر تمیزو ارایش کرده و مرتبو عطر زده 

ولی خب نیستم 

انرژیشم ندارم 

و میدونمم این افسردگی تغییر فصل نیست این تاثیر کوشی تو زندگیمه 

این دقیقا تاثیر وصلوبند شدنم به این گوشی کوفتیه :((

خب طبق گفته های قبلیم اگر مگر بیان جایی شبیه به اینستا بود و میشد هایلایت درست کرد یه مجموعه ای درست میکردم از اگر مگر هام 

مثلا الان اگر یه خاورمیانه ای با دلار 120 تومن و سکه 120 ملیون نبودم 

لابد از اومدن پاییز ذوق همه وجودمو میگرفت 

لابد دلم میخواست بافتنی یاد بگیرم کالیگرافی یاد بگیرم چیزای جدید امتحان کنم 

لابد اگه مثلا یه دختری تو یکی از داهاتای آمریکا بودم دیگه لازم نبود دو سال دنبال مدرکم بدوام اصن مدرک لازم نداشتم 

میرفتم به گاو گوسفندای بابام میرسیدم ذوق چکمه ها و لباسامم میکردم 

والا بخدا اصنم نمیدونستم ایران کدوم جهنم دره و خراب شده ایه و چیه کیه و کجاست