ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

میدونی این روزا تقریبا زندگیم همونطوریه که میخواستم شلوغ پلوغه .

و من ازینکه بتونم این شلوغی رو با برنامه ریزی هندل کنم لذت میبرم 

شیفت این روزهای من با دوتا پسر میگذره که از نظر شخصیتی کاملا با همدیگه فرق دارن و میشه گفت از زمین تا اسمون باهم فرق دارن اما تو یه وجه کاملا شبیه همن اونم لجبازی! 

حاضر نیستن وقتی جایی از کار یکی گند میزنه خیلی زیرپوستی کاور بکنن همو واین دقیقا چیزیه که حتی با تجربه و سابقه کاری هم به دست نمیاد این ازون چیزاست که باید باید تو شخصیت وجود داشته باشه 

خب قاعدتا من حواسم بیشتر هست چون هر لحظه ممکنه حتی یه چیزی که بلد نبودن انجام بدنو بندازن گردن تو!!

صد البته که سعی در کوبوندنشونم قابل تحسینه !!

از همه اینا که بگذریم قراره یکم شولوغ پولوق تر بگذره این مدت ...

 

مراقب خودت باش 

امضا : تارا 

از دیروز در همین حد از خستگیم بدون که حتی ریمل مژه هامو پاک نکردم و همونطوری غش کردم 

 

چقدر دلم میخواهد لباس های مورد علاقه ام را بردارم و در باغ گردوی بیرون شهر عکاسی کنم 

احساسی شبیه به دلتنگی رهاکننده ای وجودم را پر کرده چیزی شبیه به اینکه در عین دلبستگی احساس تعلق نداشته باشی 

عجیب است اما یک عجیب دوستداشتنی 

حواسم را پی زندگیم دادم تا محکم در آغوشم بماند و گم نشود 

جایی درست میان قلبم 

شعر های فروغ میخوانم 

و پیاده مقصد شهر کتاب..

راستی من از فردا غروب ها را از پشت بام خانه به نظاره مینشینم 

 

امروز عجیب هوس این را داشتم دوستی طی تماسی بگوید چند دقیقه دیگر پایین پله های کوچه تان در بلوار به انتظارت می ایستم 

در راه برایم آکاردئون مهرداد بگذارد و وقتی حس میکند انقدر ها حوصله حرف زدن ندارم و ترجیحم نگاه های چشم هایم است سربه سرم بگذارد 

 

راستی بینهایت طاقچه ام را 560  روز تمدید کردم

 

مراقب خودت باش 

امضا: تارا

  • ۰۱ دی ۹۹ ، ۲۲:۵۶