ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

من خودمو بابت همه حرفایی که میشنوم سرزنش میکنم چون خودم مقصر قرار دادن خودم تو همچین شرایطیم 

به هر طرف که نگاه میکنم احساس غربت همه وجودمو پر میکنه و بغض شروع میکنه دو دستی گلومو فشار دادن تا خفم کنه 

عذاب میکشم ...

اره من پذیرفتم 

خودم خودمو تو شرایطی قرار دادم که حالم این باشه 

فقط یه چیز 

اینبار از رفتنم هیچ نشونی ای نمیمونه ...

یه چیز از من یادگاری 

شنیدن یه جمله ممکنه دست گذاشتن رو بزرگ ترین نقطه ضعف یه ادم باشه 

ممکن یه حرف اره فقط یه حرف یه ادمو از درون متلاشی کنه

مراقب حرفامون و رفتارامون باشیم ...

یه درس دو واحدی دارم 

دو تا امتحان داره 

هرکدوم ۱۰۰ نمره تشریحی 

بعد اینطوریه که جزوه همش انگلیسیه 

درسه اختصاصیه 

و خلاصه مهم ترین درس این ترم محسوب میشه 

جا داره بگم اونایی که ترم قبلم در جریان امتحانای من بودن 

این همون استادست که اون ترم ۳۰۰ نمره تشریخی و عملی از ما اماخان گرفت به چه سختی 

همونیه که سر هر پروسیجر وحشتناک ترین سوالای ممکن و غیر ممکنو با اصطلاحات وحشتناکش میپرسید 

جا داره بگم برا کاراموزی فارمامونم یه جزوه داده انچنان تخصصی که شک ندارم استاد فارمامون که خودش دیگه داروسازه تا حالا همچین چیزایی با این جزئیات به چشم ندیده تو سالای تحصیلش 

هیچی  یگه من پوکرفیس وار دارم جزوه وحشتناکشو میکنم و با خودم میگم تو کل زندگیم این همه درس نخوندم 

این حجم از اطلاعاتو جا دادن تو مغزم بی سابقست اصن 

یه چرا اینجا اینجوریه خاصی تو چشامه وقتی دوستمو نگا میکنم و اونم از استرس دارم میمیرم خاصی نگاه بک میده 

خدایا بسه دیگه 

تو همه سالای تحصیلم هفته اینده سنگین ترین درسای ممکنو انداختن و من واقعا دلم فقط میخواد بخیر بگذره 

و این فشارو بفرستم در قعر تاریخ 

دلم میخواد انقدر بزنمش صدای سگ بده 

واقعا دلم میخواد یه خری عین خودش پیدا بشه دقیقا همین حجم از حس گه بهش تحمیل کنه 

طبقه دوم خوابگاه حموم تهی سر دوش نداره 

یادمه یه بار انقد حالم بد بود فقط دنبال یه جا میگشتم زار بزنم

اتفاقی رفتم اونجا نشستم کفش و چون سردوش نداشت خشک خشک بود یادمه تا هر جا جون داشتم اشک ریختم بی صدا 

کسی نفهمید من اون تایم کجا رفتم 

کجا بودم و چی شد ولی بعد اون اونجا شد پناهگاه من 

هروقت حس تنهایی عمیق وجودمو پر میکنه میرم همونجا دایوش گوش میدم 

اینجا واقعا زندگی سخته 

سخت ...

غم همه وجودمو پر کرده :(

بچه هامون جوری درس میخونن که حس میکنم بین یه مشت المپیادی که چندین و چند سال بی وقفه طلا اوردن دارم زندگی میکنم !!😶

 


دلم میخواد یه مدت طولانی نامرئی بشم 

همه ما هرروز داریم چند صفحه از قصه زندگیمو مینویسیم 

هممون برگه های سفید زندگیمونو با دستخطای خودمون سیاه میکنیم 

برام چند صفحه از هرجای قصه زندگیت که دلت میخواد بنویس لطفا 

 

اونقدر این مدت دروغ شنیدم 

ادما عوض شدن اطرافم 

اونقدر از اتفاقا مچاله شدم که حالم داره ازین جماعت و سروته همشون بهم میخوره 

واقعا حالم گرفته از دست همه 

حس میکنم باید برم یه جای دور خیلی خیلی دور انقدر دور که هیچ بشر دوپای بی مغزی نبینم