ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

مخفیگاه

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ب.ظ

طبقه دوم خوابگاه حموم تهی سر دوش نداره 

یادمه یه بار انقد حالم بد بود فقط دنبال یه جا میگشتم زار بزنم

اتفاقی رفتم اونجا نشستم کفش و چون سردوش نداشت خشک خشک بود یادمه تا هر جا جون داشتم اشک ریختم بی صدا 

کسی نفهمید من اون تایم کجا رفتم 

کجا بودم و چی شد ولی بعد اون اونجا شد پناهگاه من 

هروقت حس تنهایی عمیق وجودمو پر میکنه میرم همونجا دایوش گوش میدم 

اینجا واقعا زندگی سخته 

سخت ...

  • ۹۸/۱۰/۲۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">