ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

کسایی که خاموش دنبال میکنید همتون بیاید بگید لطفا

ببخشید که دیگه صدای خنده های از ته دلم نیست 
بابایی ببخشید دیگه از پشت بغلت نمیکنم و سرمو نمیذارم رو کمرت 
مامانی ببخشید دیگه دستمو نمیندازم دور گردنت تا پابلندی کنم و بگم تو مهربون ترین مامان دنیایی 
تارایی ...
تارایی ببخش که دیگه تارا نیستم ..
ببخش اذیتت کردم 
منو واس همه اون اشکا و بغضا و سنگینی تپیدن قلبت ببخش 
میدونم بخاطر من بود 
آروم بگیر...

من دختر نترسی هستم ریسکم میکنم 

اما 

اما خودتم خوب میدونی  احمق نیستم 

دختره میگه من نمیخوام بمیرم و با همه وجود سر جونش به پسره اعتماد میکنه و میپره تو آب 

اما...


میمیره.

و منو حسرت قدم برداشتن روی برف 

تا عمق وجودم حسرت رخنه کرده 

دستم را دور فنجان گرم میگیرم و به این فکر میکنم کاش گرمی دستانت بود

نور ملایم جا شده در دل تاریکی خانه من را بیشتر منتظر آمدنت میکند

فکرش را بکن جای قدم های دوتاییمان روی برف

صدای برف زیر پایمان

راستی ؟ گفته بودم سکوت باریدن برف را از عمق وجودم دوست دارم ...؟

من منتظرت نشستم

با یک لبخند آرام و نگاهی از ته دل منتظر

پیراهن مورد علاقه ات را تنم میکنم

و به چشمان دخترک توی آینه خیره میشوم


بیا دیگر ، برف هم آمد .

حالا فقط آغوش تو مانده که گرمای نفس هایت را داشته باشم...


تن من پاره ای از آن تن توست

و قشنگ ترین شبای پر ستاره شب توست

کسی هست یکم حرف بزنیم ؟

هیچکس ننوشت

شاید یه روزی یه نفر فهمید من با قلم سفید رو این کاغذ سفید نوشتم 

حرفای دلم