ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

داشتم به این موضوع فکر میکردم که 

چقدر زندگی بالا پایین داره ...

به این فکر میکردم که تو همه سربالایی هاش باید چقدر انرژی داشته باشم که بتونم ادامه بدم 

دلم میخواد به این فکر کنم که همه چی خوب میشه 

یکم دلم گرفته 

میدونمم چرا 

اینکه قراره کمتر از قبل پیش هم باشیم 

اینکه همش دلم میخواد به چیزای دیگه ای که باید بهش فکر کنم فکر میکنم تا یه جورایی خودمو گول بزنم هم بی تاثیر نیست 

حتی نوشتنم نمیاد 

دوست دارم مستقیم برم تو رختکن لباسامو عوض کنم و برای همیشه برم خونه 

کنار بخاری جامو پهن کنمو دراز بکشمو دیگه به هیچی فکر نکنم جز اومدن ویزام 

همین 

اصن به همینم فکر نکنم 

نه که نخوام کار کنما 

اما الان تقریبا یکسالونیمه که بی وقفه دارم کار میکنم 

دارم ادامه میدم 

دارم هی بالا پایین میرم 

و همش خودمو بابت کارایی که نکردم سرزنش کردم 

که همش خودخوری کردم 

با خودم میگم تنها اتفاق خوب همه این روزا اونه 

به این فکر میکنم که 

حالا با کتاب خوندنو زبان خوندنو نوشتنو اینا وقتمو پر کنم تا ذهنم همش درگیر دلتنگی نشه 

البته که میشه 

به ایت فکر میکنم که 

خستم راستش 

خیلی خستم 

دارم به اینم فکر میکنم که انقدر فکر میکنم کع یه جورایی خودمو ذهنمو دلمو همه چیمو تحت فشار یه کمپرسور خیلی قوی قرار دادم 

گاهی دلم برای خودم میسوزه میگم گناه دارم ...

فقط یه مدت کوتاه مونده مگه نه ؟ 

روزا با سرعت برقوباد میگذرن 

اونقدر سریع که تعریفم ازشون فقط شده یه عدد 

میخوام برم 

یه جای دور 

خیلی دور 

یه جای خیلی خیلی دور

هفت سال مدت کمی نیست

تقریبا هفت ساله که اینجا مینویسم ..

نمیدونم هفت سال دیگه کجام ...

نمیدونم چیکار میکنم 

چه حسی دارم 

و چطور گذشته 

اما میدونم که دلم میخواد رشد کنم 

خاطره بسازم 

و دلتنگ لحظه هایی بشم که احتمالا یه زمانی ته دلم آرزوی تجربشو داشتم 

الان بیشتر از یک ساله که اون چیزی که توی ذهنم بود رو زندگی میکنم 

من خیلی به خودم سخت گیر بودم 

اما الان ...

الان احساس میکنم دیگه دارم تو زمان حال زندگی میکنم 

دیگه منتظر تموم شدن یا شروع شدن چیزی نیستم 

الان اعتقاد دارم هر چیزی توی درست ترین زمان ممکن خودش اتفاق میفته 

حتی حتی اگه من ندونم ...

گاهی دلم میخواد توی تمام زمان های موازی 

توی تمام شرایط متفاوت دیگه درست همین جای زندگیم باشم که بند بند وجودم بشه حس قدردانی 

امروز که دکور خونه رو عوض میکردم 

جموجور میکردم یه لحظه نشستم روبروی تراس و به چند تا دونه برگ زرد روی درخت توت نگاه کردم و یادم افتاد درست یک ساله که این قاب با برگای زردش با برف با جوونه زدن و توت دادن گذر روزهاییو رقم میزنه که بالا پایین زیاد داشته 

دلم میخواد حالا که دوباره بخاری خونه روشنه 

حالا که قلبم یه جایی چند متر اونطرف ترم میتپه 

حالا که یه عالمه خاطره و حس خوب رو توی وجودم حس میکنم بنویسم تا بمونه برای روزای سخت و پر تلاش آیندم :) 

داشتم فکر میکردم چقدر دلم تنگ شده برای اینجا نوشتن از زندگیم 

به عددا و رقما و روزها و سالهای گذشته نگاه میکنم 

به یه دختر کنکوری تا الان ..‌

یه دختر متأهل شاغل که یه گربه کوچولو لوس داره و دلتنگه 

زندگی خیلی بالا پایینا داشت 

اونقدر که ننوشتم از هیچیش اونقدر که فاصله گرفتم از همه چی حتی دفتر نوشته هام 

هی تو ذهنم همه چیو ریختم 

هی تو دلم نگه داشتم خاطره هامو 

میدونی چیه 

من دلم میخواد یه عاااالمه حس خوب و خاطره این مدتو بنویسم تا سالها بعد وخقتی به رسم عادت اومدم نوشته های اون روز تو سالهای گذشته رو بخونم یادم بیاد چقدر حالوهوای عجیب غریبی رو گذروندم 

همه این مدت سعی کردم بهتر بشم 

یه چیز دیگه 

یه جوری دوستام دارن مهاجرت میکنن که دلم میگیره 

ولی خوشحالم براشون 

داشتم فکر میکردم که ...

آره من یه مهاجر کوچولوام 

همه زندگی برای من چالشه 

ولی من هنوز دوسش دارم همه لحظه های زندگیمو 

من زیاد از الف زندگیم ننوشتم 

همه لحظه هایی که هست انگار شوق زندگی تو وجودمه 

چشماش 

نگاهاش 

صداش 

آغوشش 

همه چیزی که من با قلبم حس میکنم 

میدونی اون شبیه همون دوست خیالی صمیمی بچگیامه 

شبیه رویاییه که خودم ساخته باشم تو ذهنم 

حتی بهتر 

شبیه یه ابر بزرگ امنه 

شبیه یه نور گرم وسط یه غار تاریک 

شبیه یه قایق وسط یه اقیانوس بزرگ 

اون مث یه پناهگاهه وسط یه جنگ 

تکیه گاه ...

نمیدونم شبیه یه جنگل آروم 

مثل یه ملودی آشنا 

یه حس نوستالژی 

شبیه سفر تو زمانه 

حس میکنم تو دهه چهل عاشق شدم 

پر از شوق ادامه دادنم 

پر از زندگی

هر یک روزی که میگذره بیشتر مصمم میشم که نمیخوام اینجا بمونمو زندگی کنمو ادامه بدم 

هر یک لحظه 

یک ثانیه 

یک اتفاق 

باعث میشه محکم تر رو تصمیمم بمونم