داشتم به این موضوع فکر میکردم که
چقدر زندگی بالا پایین داره ...
به این فکر میکردم که تو همه سربالایی هاش باید چقدر انرژی داشته باشم که بتونم ادامه بدم
دلم میخواد به این فکر کنم که همه چی خوب میشه
یکم دلم گرفته
میدونمم چرا
اینکه قراره کمتر از قبل پیش هم باشیم
اینکه همش دلم میخواد به چیزای دیگه ای که باید بهش فکر کنم فکر میکنم تا یه جورایی خودمو گول بزنم هم بی تاثیر نیست
حتی نوشتنم نمیاد
دوست دارم مستقیم برم تو رختکن لباسامو عوض کنم و برای همیشه برم خونه
کنار بخاری جامو پهن کنمو دراز بکشمو دیگه به هیچی فکر نکنم جز اومدن ویزام
همین
اصن به همینم فکر نکنم
نه که نخوام کار کنما
اما الان تقریبا یکسالونیمه که بی وقفه دارم کار میکنم
دارم ادامه میدم
دارم هی بالا پایین میرم
و همش خودمو بابت کارایی که نکردم سرزنش کردم
که همش خودخوری کردم
با خودم میگم تنها اتفاق خوب همه این روزا اونه
به این فکر میکنم که
حالا با کتاب خوندنو زبان خوندنو نوشتنو اینا وقتمو پر کنم تا ذهنم همش درگیر دلتنگی نشه
البته که میشه
به ایت فکر میکنم که
خستم راستش
خیلی خستم
دارم به اینم فکر میکنم که انقدر فکر میکنم کع یه جورایی خودمو ذهنمو دلمو همه چیمو تحت فشار یه کمپرسور خیلی قوی قرار دادم
گاهی دلم برای خودم میسوزه میگم گناه دارم ...
فقط یه مدت کوتاه مونده مگه نه ؟
روزا با سرعت برقوباد میگذرن
اونقدر سریع که تعریفم ازشون فقط شده یه عدد
میخوام برم
یه جای دور
خیلی دور
یه جای خیلی خیلی دور
- ۰ نظر
- ۲۸ آذر ۰۲ ، ۲۳:۱۵