ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز اولین مریضی که رفتم بالای سرش یه دختر متولد ۸۰ بود که اولین زایمانش رو تجربه کرده بود 

به شدت بارداری پرخطریو پشت سر گذاشته بود و سندروم هلپ داشت و زایمانش اورژانسی بود

بی حوصله بود و بچش سینشو نمیگرفت 

آزمایشات کبدیش همه اختلال داشت 

و هر لحظه که نگاش میکردم فقط تو ذهن کلمه چرا ریپیت میشد 

چرا باید یه دختر تو هیژده سالگیش این همه فشار متحمل بشه 

و میدونم هیچ دلیلی قدرت و توانایی قانع کردنمو نداره 

این سندروم که یه نفر عاشق کبودی و رگ باشه چیه 

من نوع حادشو دارم !

یه تصمیم جدید گرفتم و هیشکی نمیدونه و قرارم نیست بدونه 

راستی عصرا میرم تو محوطه یه بطری آب میخورم آهنگ گوش میدم و یکم راه میرم تا حالم بهتر ش 

این استاد زنان زایمان خیلی سخت گیره خیلی خیلی

دوس دارم بهداشتم بذاره برم دیگه تا ترم دیگه کاراموزی نداشته باشم 

میخوام انجامش بدم 

رهام 

رهاتر از همیشه