اون دختر سرحال قدیمو راش بنداز.
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۴
یکی از چیزایی که برام جالب بود جزئیات چطوری اشنا شدن ادمها بود
این که اتفاق هارو حس هارو فکر هارو اون لحظه اولی که با یکی اشنا میشن بدونم
شما بهم بگید از اشناییاتون با یه دوست یه عشق یه تغییر یا حتی من فارغ از گذر زمان بعدش
ازون لحظه های اول بگید
از حسو حالش فکراش حرفاتون تو دلتون با خودتون
هرچی
احتمالا جایی که ببینمت نه باغ فردوس باشد نه باغ سعد اباد
همان کافه همیشگیم را میگویم
همان که هربار تهران میامدم میرفتم و مینشستم روی همان صندلی دقیقا همان صندلی که انگار حتی قبل از من هم مال من بود سال ها قبل از من
و همان همیشگی را سفارش میدادم
همان همیشگی که میگویم از بچگیم امده همیشگیش
احتمالا همان همیشگی را تا بحال نخورده باشی
و احتمالا خوشت بیاید
تو برعکس من قهوه دوست داری و میدانم اگر همان همیشگیت همان همیشگی من نشود قطعا قهوه هایش تو را میکشاند انجا حتی اگر من نباشم
یا نخواهی باشم
اسمش را نمیگویم که وسوسه نشوی اولین بار انجا را بدون من خاطره بسازی
راستی در مورد صبر ...
صبر برای من همیشه در دلم با سکوت همراه بوده پس اگر کم حرفم فقط دلیلش این است دارم بیشتر صبر میکنم
و نمیدانم میدانی یا نه اما بیشتر صبر کردن دقیقا معنای اضافه کردن پسوند برتر ساز ( تر ) به دلتنگی را میدهد
هیچی عذاب اورتر از خوندن اندیشه نیست
حالا امتحانش با یه چی شبیه خودش تو یه روزم باشه
آنچه از یاد میبرم روند زندگی اوست او که دارد دنیای خودش را میگذراند
روزمرگی های خود را دارد معاشرت هایش پیش از ملاقات با من تنظیم شده تعریفش از ارتباط ممکن است در تناقض کامل با من باشد
شکل حس من و حساسیت های من را اصلا نمیداند
و ممکن است جای خالی چندانی در دورانش نمانده باشد
این زی زی گولو بود میگفت آسی پاسی (دراز کوتاه) تابه تا
من تا همین الان فکر میکردم میگه( دراکولا ) 😐